قد و قامت بلند،  خط موی زیبا،  و موههای خرمایی رنگ و افشان بروی شانه هایش.  مژه های سیاه و بلندی که چشمان زیبا و برنگ عسلش را محاصره کرده اند.   شیک پوش و  با ادب تر از عامه ی مردم رفتار میکند،  پیرزن بروی نیمکت کناری در ایستگاه مترو بی مقدمه گفت؛  این پسرک بلند بالا و شیک پوش را ببین!  معلوم است که از اسب افتاده ولی از اصل نیفتاده. 

گفتم ؛ چطور؟  چرا چنین تصوری دارید؟ مگر او را میشناسید؟  

پیرزن؛  نه_ اما چنین چهره ی با صولت و بُراقی کمتر در این روزها دیده میشود. 

_چی؟ چهره ی با صولت؟ بُراق؟  نمیفهمم    مگه اون چه فرقی با بقیه داره؟ 

پیرزن با تلخی نگاهی به من دوخت و گفت؛    چون من که آمدم اینجا، او برخواست و  عزم رفتن کرد،  و من سر نیمکت او نشستم ، ولی ده دقیقه گذشته و او هنوز همین جاست.  پس او فقط تصمیم داشت،جایش، را به من پیره زن  بدهد  و وانمود کرد که قصد رفتن دارد.    پس  چهره بهانه ست،   صورت ملاک  نیست ،   سیرت ملاک است  . حالا تو همش به صورتت  سرخ و سفید پودر و کِرِم بمال و چهره ات را نقاشی کن،   تا  وقتی  فهم و شعورت را گم کرده باشی، هیچ سودی ندارد  که زشت باشی و یا زیبا....    


پسران شهر خیس  به  ظاهر توجه میکنند  و  دلداده ی  ظاهر و قیافه ی دختران میشوند،   از همین بابت است  که  دختران شهر  همگی ارایشگرانی  ماهر  شده اند

دختران شهر  به رویاهای الکی و  دلخوش کنک  ها  دل میبندند  و  پسران  شهر  همگی دروغ گویان  ماهری  شده  اند  


 

پس  دختران   با  گوش  هایشان  عاشق میشوند

پسران  با  چشمان شان


 

در ایستگاه  مترو...

گفت اینا برای خودمه نه برای فروش... مامورای مترو اما

قبول نکردن ... گفتن چرا یه نفر باید این همه افسردگی 

حمل کنه ؟ می خوای بفروشیشون...

واسه همينه که  همیشه پیاده می بینیش که با کمر خم شده خیابون گز می کنه