تقویم بلاتکلیف در گذر از صومعه های متروک شهر بود و پسرک غزلفروش شهر تنهاترین جوان مجرد و تقدیر بدوش در این حوالی. خسته از خستگی هایش بی نوسان و مطرود در سکوت این صومعهی کهن و اجدادی به وقوع معجزه ای دلخوش بود که روزگار شکل دیگر رقم خورد ، بی شک همیشه باید منتظر غیر منتظره ها بود ، پسرک در ایستگاه قطار چمدانی از دلبستگی هایش را کشان کشان اورده ، صدای سوت قطار لرزه به قلبش می اندازد ، به پشت سرش نگاه پس از تب تند و پر عطش اخرین روز شهریور ان معجزه رخ داد
وزیدن باد جان گرفته و لته های پنجره بی تاب تر شده اند. پتو را روی چانه کشید. هوهوی باد در دل تیرگی شب، شلاقی، سر شاخه های درخت ها را به بازی می گرفت. و سپیدارها و چنارهای پیر را خم و راست می کرد و حتمن چین های ریز و درشتی روی سطح آب حوض می انداخت (زهرا هر کجا که باشد، حتمن این باد موهای خرمایی اش را پریشان می کند)
خواب از چشمانش گریخته بود. وقتی خاطرات هجوم میآورند، خواب مثل یک اسب چموش از چشمان آدم میگریزد.
بی خوابی و فکر و خیال او که رو ح پسرک غزلفروش را در چنگا لش گرفته بود
(حجم و تیرگی شب بر دلم سنگینی می کند و صدای هوهوی این باد سرکش تنهاییام را بیشتر می کند. زهرا دخترک چشم درشت من، حالا کجا هستی؟ و چشمان درشتت به چه چیزی زل می زند، به تیرگی این شب، به این باد وحشی، یا حتمنً ضلع پنهان کوچه ی خاطرات در گذر از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده شهر صومعه های کهن، و شاید انسوی خمیدگی شاخسار درخت زیتون لب پنجره نشسته ای و ابرهای سیاه و سنگین آبان را پیشاپیش نگاه می کنی که تمام آسمان را غمگین کرده...) پسرک بلند شد نشست.
. زانوها را بغل کرد. سرش میان زانوها خزید. آه کشید. آهی طولانی و کشدار، آهی که هر بندش درد دل بود. جمله ای ناگفته، گفتاری متروک مانده که حالا بعد از سال ها تغییر شکل داده اند و با یک آه از حلقوم پسرکغلفروش بیرون می ریزد.
(برگ برگ درخت زیتون در کنج باغچه ی کوچک حیاط و حتی هر غنچه ی گل محمدی در منزلتان از هجم عشق بی انتهایم نسبت به تو خبر داشتند ، چطور خودت پی نبرده بودی، خب اهالی محله ی سام و به گمانم حتی خشت خشت دیوارهای کوچه می دانستند که عاشقت هستم، حتا مرغ عشق در قفس و جوجه کلاغ صدساله ی شهر ، نشسته بر تاج کاج بلند ، می دانستند که دل در گرو تو دارم. جزجز این عمارت اجدادی و صومعه های مطرود شهر می دانستند که من عاشقت هستم، اما نه تو دانستی، نه درخت صلح زیتون )
گرما بود و هرم آفتاب، و باد سرکش شهریور ماه با تمام تبش رطوبت خشت ها و دیوارهای خنک عمارت را می مکید، زهرا روی حصیر زیر خنکای سپیدار نشسته بود و با مداد طرحی از چهره پسرکغزلفروش می کشید. دست های ظریفش می کوشید در عمق نگاهی که از چشمان عاشقش برمیتابد کمی ابهام بیافزاید و یا در غم درونش کمی اغراق کند.
پسرک ناآرام و سنگین لبه ی حوض نشسته بود، گرما بود و دل پر اظطراب و لب خاموش او. در دلش همهمه ای ، اشوبی ، طوفانی ، طغیانی، فورانی در جریان بود و با نجوای بیصدای روح درونش درگیر بود
(... نپرسیدی که چرا اینقدر ساکت نشسته ام، این سکوت خود نشانه ای بود، دقت می کردی خیلی از کلمات را در چهره ام می خواندی) چشمان درشت و زیبایش را بالا آورد و دقیق شد به صورت پسرک. پسرک نفس را نگه می داشت. هر چند لحظه ای که طول می کشید، هوا را در ریه هایش نگه می داشت و بعد وقتی گردن سفید و لاغرش را خم می کرد روی کاغذ، پسرک هوا را پر فشار از ریه ها رها می کرد (با آن چشم های درشتت وقتی نگاهم می کنی، نفسم بند می آید انگار که چشم هایت مرا می برد به عمق یک اقیانوس ناشناخته که نمی توانم نفس بکشم، اگر بیشتر از حد معمول به من زل بزنی خفه می شوم، قاتل من می شوند این چشم های درشت و قهوه ای، این لبان سرخ، به من خیره شو... )گرما و شرجی تمام کوچه ها و پس کوچه های محله سام را گرفته بود و مه و رطوبت ضعیفی چترش را روی صومعه های متروک در حومه شهر آواره کرده بود و فقط پارس سگی از جنوب صومعه سرا شنیده می شد و پسرک فکر کرد که همان سگ زرد رنگ و کثیف است که کنار ریل دنبال استخوانی پوزه اش را توی شن ها می کشد، و حتمن منتظر رسیدن قطار ساعت پنج است که باز بی هدف دنبال قطار بدود و پارس کند.
شاید دستی از پنجره کوپه ژامبون یا تکه استخوانی برایش پرت کند، صدای سوت قطار تنها صدایی است که پر صدا در دل غلیظ مه و رطوبت گم می شود ( زهرا، هیچ میدانی که من زندگانی را بیرون از این صومعه متروک و اجدادی ،نمیشناسم، هیچ میدانی که من هیچ نمیدانم انتهای این ریل های موازی به کجای دنیا ختم میشود، هیچ میدانی که شهر در حاشیه سرد تر است، زهرا از دو چیز می ترسم، از نبود تو و بعد از این مه لعنتی، هر از چند گاه مه آوار می شود روی این عمارت. از این مه می ترسم از این ذره های معلق در هوا که همه چیز را می گیرد و آدم ها را تبدیل به شبه می کند، جایی خوانده ام که در مه پریان از سرزمین های بعید پا به ویرانه زمین می گذارند و تن خودشان را در برکه های نور شستشو می دهند. منتظرم که تو هم بلند شوی و همه ی این کاغذ ها را زمین بگذاری و بروی توی حوض، لخت بسان یک پریزاد تن خود را شستشو دهی، من نگاهت کنم مثل یک محکوم. شاید بشود مشاعرم را از دست بدهم، مثل پدر که از دست دادمش، بلند شو برو تن خودت را در آب حوض شستشو کن و من پشت این مه سیر دل نگاهت کنم و سیر دل گریه کنم)
زهرا خودش را جلوتر کشید. مه صورت پسرک را تار کرده بود. به یک متری پسرک رسید که بتواند دقیق خطوط چهره اش را بکشد. فصل به تابستان رسید گرمای شهریور ماه امان از فاخته و پرنده های کوچک گرفته بود و فاخته ها خواب آلود کز کرده اند روی شاخه ی درختان، حتا ماهی های قرمز حوض خودشان را زیر لجن های ته آب مخفی کرده بودند.
زهرا روپوشش را درآورد و تمام تن پسرک لرزید (... اما من لرز داشتم. به دست های ظریفش را که نگاه می کردم، می لرزیدم. به خطوط و سفیدی گردنش که نگاه میکردم می لرزیدم. مثل یک بید مجنون در هجوم یک باد وحشی و سرکش می لرزیدم...) کاغذ طراحی را کنار گذاشت. موهای خرمای اش را با حرکت سر به عقب راند. کش و قوسی به کمر خوش ترکیبش داد و زل زد به کاسه ی انگور (...دانه دانه ی این انگورها را به عشق تو دانه کردم. مثل الماسی جدایشان کردم، یک دانهشان هم هدر نرفت...) چند حبه انگور برداشت و خورد
و پسرک به حرکت های متین و با وقار لبان قرمزش نگاه کرد و لرزه از شست پایش شروع شد و رو به بالا می جهید.
- چرا می لرزی آقا، ناخوشی؟
من رو پسرک صدا میکنند، اسم روم نذاشتن..
خندید. می دونم، سکینه توی ایستگاه بهم گفت، میتونی منو زهرا صدا کنی یه تازه کار.
(... نمیدانست ناخوشی من چیست. نتوانستم لب از لب باز کنم. لبانم مثل سرب سنگین شده بود و صداهای زیادی در جمجمه ام می پیچید. می توانست از این سپیدارها بپرسد، می توانست از این ماهی های درشت حوض بپرسد، تو این چند روز بارها به سپیدارها اعتراف کرده ام که دوستش دارم، بارها لب این حوض خم شده ام و فریاد زده ام که خیالش راحتم نمی گذارد... )
- چیز مهمی نیست، کمی تب دارم.
- تب !؟ اونم توی این شرجی وگرما؟
بلند شد روپوش جگری رنگش را پوشید (...کاش می گفتی کمکت کنم، کاش این روپوش را خودم تنت میکردم که دست هایم به رطوبت و ظرافت پوستت کشیده شوند ).
کاغذ هایش را برداشت، موهایش را چپاند زیر شال و پسرک می دانست تا مهمانخانهی فکسنی بی بی زینب راهی نیست. در را که باز کند از خم کوچه که بگذرد دست راست آن کوچه تنگ و باریک می رسد به مهمانخانه بی بی زینب که غالبن مهمان هایش نقاش هایی است که می آیند از گوشه و کنار تالان و باغ اجدادی و یا از صومعه های مطرود محله طرح بر می دارند. گهگاه عکاس و گردشگر ، و گاهی هم توریست های غربتی می آیند.
- می خوای طرح صورتت را ببینی ؟
- نه... از خودم وحشت دارم خانوم، نبینم بهتر است.
- باشه ببخشید مزاحم شدیم. فقط یه امروزو وقت داشتم و گفتم دوباره سر بزنم به اینجا.
نگاهش را چرخاند به کل صومعه. طرح محو اشیا را می دید. دیوارهای رطوبت زده و آجرهای باد کرده و بی شکل، به درخت ها، به در حیاط و رنگ زده و سالخورده و بعد چشم هایش کبوترخانه و فنس های خالی را دید زد.
- تنها زندگی می کنید جناب؟
- بله تنها، پدرم هم بود، دهم اسفند گذشته مرد.
(... سنگ هم دوست ندارد تنها باشد زهرا!!؟ حتا خارهای پشت این صومعه هم تنهایی را دوست ندارند. شب ها تنه های ظریفشان را درهم میپیچانند، چرا این زبان نمیچرخد که بگوید، تو بمان، این عمارت پیشکش یک تار موی تو، پیشکش یک بوسه از لبان سرخت، شب ها در این عمارت خیال توست که از تنهایی درم می آورد. به هر چیزی که زل می زنم اندام ظریفت شکل می گیرد، به خشت های گلی، به تنه سپید سپیدارها، یا به کاشی های آبی حمام، عطر تو در این عمارت می ماند.. من میدانم که ساکن اتاق پشت درخت زیتونی، میدانم که بوته های گل محمدی در باغچه ، و یک درخت بید مجنون و انار در خانه ی پدری ات چشم انتظارت هستند اینها را میدانم ولی نمیدانم از کجا. شاید در خواب دیده ام ، شاید همه اینها خواب باشند . نمیدانم تو از من چه میدانی، آیا تاکنون در خوابت آمده ام ؟..
باد افسار گسیخته تر لابهلای درخت های جولان می داد، بخار شیشه پنجره را پوشانده بود و شب سردتر و رفیق تر می شد (...بارها نیمه شب می آمدم دور و بر مهمانخانه و آن پنجره های کوچک و هلالی شکل را نگاه می کردم بلکه تو را پشت یکی از پنجره ها ببینم، اما تو انگار عادت نشستن پشت پنجره را نداری، کاش اینقدر شهامت بود که بیایم تو با تحکم به بی بی زینب می گفتم، اتاقت کجاست و پله ها را بالا می آمدم، در را بی صدا باز می کردم، تا صبح به تو زل می زدم و یا پتو را روی چانه ات میکشیدم و سرم را میان انبوه موهای خرماییات پنهان میکردم و سپیده دم قبل از اینکه بیدار شوی گم شوم، بی اینکه تو بدانی کسی تا صبح هزار بار لبانت را بوسیده، هزار بار دستانت را بوسیده، هزار راز را در گوش هایت پچپچه کرده...). گرومبه و غرش آسمان، رعد و برق گاهی تن پسرک را لب پنجره روشن می کرد و بعد دوباره تاریکی غلیظ تن او و قاب پنجره را محو می کرد (... این تاریکی انگار میخش را کوبیده اند اینجا، انگار غروب خورشید طلوعی ندارد، چه بر سر من می آید امشب؟ چه بر سر این دل تنگ می آید) دستانش در تاریکی گلوی بطری را گرفت، سر کشید، گلویش را سوزاند، یک گلوله آتش از دهان تا معده اش کشیده شد و بوی الکل در تاریکی می چرخید (... بی بی زینب کم می خوابید. شب ها بیدار بود و چراغش روشن. بیرون آمدم، تکیه ام را داده بودم به دیوار، آمد روبرویم.
گفت: مجنونی پسرک؟ چند شب مثل یک روح توی این کوچه می چرخی!
- دلتنگ پدرم هستم.
- خب پدرت هیچ وقت پاشو توی این کوچه نذاشته
- بی هدف آمدم
(صدایش را بالا آورد) مفتشی مگر، چکار داری؟
بی بی زینب جا خورد، زیر لب غرید و رفت.
صدایم را عمدن بالا آوردم، کاش تو شنیده باشی، کاش تو فهمیده باشی که نیمه شب من در این کوچه باریک کثیف دنبال چه بودم). بغض آسمان شکست و باران یک صدا با ضرب روی پنجره میکوبید و باز بوی خاک باران خورده را می توان استشمام کرد. پسرک سعی کرد قطرات روی پنجره را بشمارد. نتوانست. حساب از دستش رفت و باران یک امان بارید (... نقاش های زیادی به تالان و صومعه آمده اند و راه کج کرده اند به این عمارت و از گوشه کنار این عمارت طرح برداشته اند اما دل در گرو هیچ کدامشان نداشتند، تا می آمدند سکینه هم می آمد و برایشان چای می آورد و یا قلیانی تازه می کرد اما من نه حرفی می زدم نه پیش پایشان درنگی، کتابم را بر می داشتم و می رفتم کبوتر خانه و در خلوت خودم سیگار می کشیدم، کبوتر خانه بوی پدر را می داد. چشمانم را می بستم که باز صدای تار پدرم در فلس گوش هایم بپیچد. اول ریش بلند و سفید پدرم یاد می آمد که همیشه پیراهنی از کرباس تنش بود. بودنش تنهاییام را بیشتر می کرد. حضورش برایم مثل شبح بود. حرفی نمی زد اگر ساعت ها و سال ها کنارش نشسته باشی؛ تنها دمخورش بعد از نوای نی و زخمه ی تار بود، با صدای تار پدر سکینه هم پیدایش می شد و گاهی صدای تار پدر را با آوازی همراهی می کرد و چه زیبا می خواند.
خوش گرفتند حرریفااان سر زلف ساقی ی ی ی
گررر فلکشااهاهاهان، بگذاارد که قرااااری ی بگیرند
پدر غروب ها هم می آمد، همین جا، کبوترخانه، و با تعلیمیاش کبوترها را پر میداد و چرخیدنشان را در آسمان تماشا می کرد و شب ها هم لحافش را می برد وسط حوض و سپیدار می خوابید، حتا روزهای سرد پائیز هم زیر سپیدار نزدیک حوض می خوابید، منصوره حالا سکوت و خلوتی این اتاق ها کسالتم را بیشتر می کند، ملال دارد بزرگی این خانه، تنهایی امیر این خانه بوده و هست. صبح که بلند شدم صدای تارش نمی آمد. بلند شدم از پنجره خم شدم توی حیاط زیر سپیدار خواب بود، شک برم داشت، پدر همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند می شد. رفتم سر شاخه های درخت ها را هرس کردم. آب حوض را کشیدم و تازه اش کردم و ماهی ها را از تشت ریختم به عمق حوض سه گوش. اما با همهی این سر و صداها پدر بلند نشد. بالای سرش رفتم چشمانش گشاد شده و چانه اش باز بود. بوی تلخ مرگ همراه با باد به مشامم خورد. خم شدم و برگ های خشک را از لحافش جمع کردم. مضراب را برداشتم و زخمه به سیم های تار می زدم بلکه این صداها پدر را بیدار کند. اما تن سردش حکایت دیگری داشت. نه توانستم گریه کنم و نه بروم سکینه را صدا کنم. سال ها بود که مثل دو غریبه زندگی کرده بودیم و این سال ها دمخورش شده بود تار و گاهی هم گریه های خفه ای که نیمه شب لا به لای سپیدار ها چشمانش را خیس می کرد، هیچ وقت نفهمیدم غم چه را می خورد. غم هایش را با خودش به گور کشاند، بعد از مرگ پدر بود که گهگاه سکینه نقاشی را به اینجا می کشاند و سکوت این عمارت را می شکست...).
باد جان بیشتری گرفته بود و تنوره می کشید.
پسرک بلند شد شیشه های پنجره می لرزید و باد با تمام قدرتش به شیشه های می کوبید. نگاهی به آسمان انداخت. چیزی مشخص نبود و فقط صدای یکدست ریزش باران می آمد و گهگاه صدای شدید رعد و برق که برای چند لحظه پاره ای از درخت ها را روشن می کرد.
در تاریکی چیزی را می جست. دست هایش خزیدن رو به جلو. پیدایش کرد. گرده اش را داد به دیوار. آرام سرید رو به پایین، نشست قوزه کرد و غمگین. فندک با جرقه های ریز روشن شد، شعله عینک کلفت و موهای نامرتبش را روشن کرد. سیگارش را پک زد و بعد نور فندک در تیرگی شب گم شد (...اول سکینه آمد تو، داشتم اسرار قاسمی می خواند یا طلسمات اسکندر... سکینه زن بی پروایی است. تنها همسایه ای که می توانست از لایه ای ضخیم انزوا من و این عمارت عبور کند، موهای شبق گونه اش، همیشه روی صورتش ولو بود و برایش مهم نبود که کسی ساعت ها زل بزند به خط سینه هایش. همین بی پرواییاش باعث شد نقاش های زیادی او را مدل کنند. نقل سکینه وقتی سر زبان ها افتاد که بی پرواتر شد، کنار ریل زیر باران لخت ایستاد تا از او با مداد طرحی بزنند. لخت ایستاده بود و دست هایش را روی سینه هایش چلیپا کرده بود. بی هیچ شرم. مرد نقاش زیر چتری که بالا سرش را پوشانده بود خونسرد سرگرم نقاشی کردن بود.....
قسمت هایی از داستان بقلم سرکار خانم رضایی مهر