اگر فرصت بازگشت به قدیم را داشتم ..... پویش داستان نویسی . داستان برگزیده توسط مهتاب مرادبیکی این داستان هست که براتون در ادامه مطلب گذاشتم . لطفن کلیک کنید روی ادامه ی نوشته .......
- بازنشر و کپی توسط مهتاب م بیگی . به سلیقه ی مدیر وبلاگ . از همبودگاه کپی کردم . و نویسنده اش هم شهروز صیقلانی بود
آرزوهای نسنجیده یک نویسنده یک موضوع
توسط شهروز براریبر فوریه 7, 2022
3
1
1
27 بازدید
ماجرا از نیمه شب بیستم بهمن ماه سال ۱۴۰۰ آغاز شد ، مسیر تیره و تار محله ی ضرب زیر قدم هایم میگذشت ، و کاملا گیج شده بودم ، تا مرز جنون پر شده بودم از سوالات بی جواب . من نباید اینجا باشم من خوب این محله و کوچه پس کوچه های به هم گره خورده اش را میشناسم ،از بدو تولد تا به کودکانه های زیبایم را در همین مسیر های باریک و خاکی و سرد و تاریک گذرانده ام. تمام دوران تحصیل و مسیر مدرسه و دوران نوجوانی و قرارهای پر شور و شوق و نجواهای عاشقانه آم را با همین دیوارهای بلند و آجری شریک بوده ام. خشت خشت این محله مرا میشناسد و با من خاطره بازی میکند ولی یعنی چه اتفاقی رخ داده که ناگهان از زیر زمین کافه ی مرموز و دودگرفته ای در شهر ری و درست زمانی که قهوه آم را جلوی رویم و بروی میز گذاشتند چشمانم سیاهی رفت و سرم گیج و نگاهم تار شد و بی اختیار خودم را در تونلی نورانی و جادو وار یافتم که مشغول تقلا و تلاش بودم تا بلکه از سقوط در حفره ی نور نجات دهم خود را. . چرا پیشخدمت با آن نقاب مرموز و رفتار مبهم و عجیبش گفته یود که فقط تا سرد نشدن قهوه فرصت هست. بجنب. و تصمیم صحیح را بگیر ، حتی اگر موفق هم شدی و توانستی تغییری مسیر ثمر دهی در گذشته ات و مجدد به سر میز و کافه بازگشتی هیچ نگو خاموش باش . و این راز را نزد کسی مگو.
کدام راز؟ کدام تغییر؟ کدام گذشته ؟ کدام تصمیم درست ؟.. او چه میگفت ؟... من گیج شده ام ، نه.... نه.... من در حالت عادی فردی گیج هستم و اکنون دیگر از مرز و محدوده ی گیج و سردرگمی نیز آنسو تر رفته ام .. من به گمانم دچار حالت فلج خواب شده باشم ، شاید خواب میبینم ، شاید در مرز بین رویای شیرین و شبانه و کابوسی دهشتناک گیر افتاده ام. کاش کسی مرا بیدار کند
در همین افکارم که بی آنکه قدم از قدم بردارم بصورت غیر معمول و اسرار آمیزی سنگ فرش خیس محله از زیر پایم عبور میکند. گویی من ثابت مانده ام و در حقیقت این محله ی کودکی ام است که در حال طی شدن زير پاهایم میگذرد. همزمان چشمم به درختان باغ های محله ی امین الضرب می افتد، باغ شهرک ابریشم بافی به سرعت نور رنگ عوض میکند، برگهایش سبز میشوند ، برگها کوچک تر شده و شاخسار لخت میشود ، درختان عریان و سفید پوش اسیر برف میشوند ، برفها به آسمان برخواسته و ناپدید میشوند ، برگ های زرد و خشکیده با وزش نسیمی کوهلی به سمت باغ هجوم می آورند و از زمین به سوی شاخسار اوج گرفته و بر سر شاخسار به صف میشوند. درختان را تن پوشی از جنس خزان میپوشاند. ، برگها به مرور سبز میشوند و مجدد کوچک و تبدیل به جوانه میشوند و سپس چرخه قبلی تکرار و برف بر شاخسار خودنمایی میکند. محله ی امین الضرب نیز لحظه به لحظه و فصل به فصل رنگ عوض میکند ، آپارتمان های مرتفع و برج ها ناپدید شده و تبدیل به زمینی بایر میشوند که گویی برای احداث سازه ی برج آن را گود برداری کرده اند ، آنگاه چاله عمیق پر شده و خانه ای سنتی و قدیمی و حرمت پوش پدید میآید افراد و رهگذرانی نیز به سختی و به حالت محو مانندی بچشمانم خودنمایی میکنند، پیرزن از سر برانکارد برخواسته و عقب عقب گام بر میدارد ، عصایش چند فصل جلوتر ناپدید میشود، پیرزن گیس سفید کمر خمیده اش را صاف میکند و رنگ زولف سپیدش به شب یلدا سیاه و قیرگون مینماید ، لحظه به لحظه جوان تر و با طراوت تر میشود ، به گمانم در یافتم که ماجرا جیست ، من در حال سفری در ابعاد زمان و فضا هشتم ، لابد همه چیز زير سر کارگر کافه است . او چیز خورم کرده ، او مرا جادو کرده . از او شکایت میکنم . هنوز مرا نشناخته ، نمیداند با چه کسی در افتاده ، حالش را جا میآورم. به او میفهمانم که یک منع ماست چقدر کره دارد . .... بازی بازی با دم خر هم بازی؟...
صدای خنده ی دختربچه ای سکوت را جر داده و بند افکارم را پاره میکند تمام احساسات ضد و نقیضی که حاکم بر اتمسفر روحی ام بود در لحظه ای متواری شده و بر شاخسار خشکیده ی درخت انار خانه ی پدری گیر کرده و نخکش میشود. پشت سرم را نگاهی میکنم ، این صدای خنده چقدر برایم آشناست ، گویی این صدا و طرز خنده را از اعماق خاطراتی رفته از یاد به جا آورده باشم .
چشمانم به چشمان درشت دخترک همسایه می افتد ، نگاهمان گره ی کوری میخورد بر هم ، او لبخندی بر لب دارد و سعی در قورت دادن خنده اش داشته و همزمان دستان کوچکش را جلوی دهانش گرفته و میگوید؛ خخخخ ابشباباه (اشتباه) گفتی که شهروز . باید میگفتی که ؛ . بازی بازی !... با دم شیر هم بازی؟....
ولی آخه گفتی بازی بازی با دم خر هم بازی ؟... خخخخخ وای خدای من چقدر خندیدم . برم کاسه مامانم تعریف کنم که تو چه حرف ابشباباهی خوبی زدی...خخخخ
_ دست و پاهایم شول میشود، او را دقیق در هیبت و شرایط آخرین دیدارمان در شبی تابستانی و آسمانی پر ستاره میبینم . درست همین شب و همین جا بود که او به من خندیده بود و بعد نیز کمی حرف زده بودیم و او رفته بود خانه و دیگر هرگز او را ندیدم . آری او در خواب به دلیل نامعلومی به اغما رفت و بعدها فوت نموده بود. اسمش آیلین است . میخواهم حرفهای مهمی به او بزنم ولی اختیار دهان و حرکات و رفتارم دست خودم نیست بلکه گویی از کالبد خود در آمده ام و از ارتفاع دیوار کوتاه کوچه مشغول تماشای صحبت کردن خودم در هفت سالگی با آیلین هستم. خب چرا می بایست خاطره ای تلخ و اینچنین عجیب برایم تکرار شود؟... چه کسی مرا وادار نموده تا اینجا باشم ، تا به گذشته بازگردم . به چه دلیل و نیتی ؟ ...
اشاره ی دست آیلین به آسمان و ذوق کودکانه اش توجه آم را جلب میکند بی اختیار نگاهی به آسمان و سمت اشاره ی وی کرده و عبور درخشان شهاب سنگی را میبینم. درون کوچه هر دو نفر از خوشحالی بالا و پایین میپریم، آنگاه 'من هفت ساله' به آیلین میگویم : زود باش زودباش زودباش سریعتر آرزو بکن . سریع باش تند یه آرزو بکن .
آیلین آنقدر کوچک تر از من است که مانند مجسمه با دهانی نیمه باز خیره مانده به من و میپرسد؛ آرزو کی هست؟ کجا هست؟
به او شرح کوتاهی میدهم و میگویم که لحظه ی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان شب میتواند هرچه که دلش میخواهد را طلب کند .
او میپرسد؛ مثلا یه بستنی؟
_ نه.... بزرگتر
او کمی مکث کرده و میگوید؛ خب یه بستنی بزرگ تر چطوره؟...
_ نه..... از فکر بستنی بیا بیرون . یه چیز مهم تر و عجیب تر
او کمی فکر کرده و میگوید؛ آهان تازه فهمیدم ، آرزو میکنم که برم پیش مادرجونم . چون یکسالی میشه که ندیدمش . مامانی میگه که رفته پیش خدا . خونه ی خدا رفته بود قدیم تر ها ، برامون سوغاتی مُر و تسبیح و آب زمزم آورده بود اما این دفعه انگار رفته پیش خود خدا . پس آرزو میکنم برم پیش مادرجونم. یعنی صبح که پاشدم ببینم پیش مادرجونم هستم .
_ خب بهت قول میدم آرزوت برآورده میشه . شک نکن .
صدای مادر آیلین بلند شد که گفته بود : دخترم دیر وقته بیا خونه شام بخوریم .
آیلین نیز لحظه ی آخر بی دلیل گفت :
من اگه اول آرزو کردم بستنی ، منظورم دو تا بستنی بودشا... فکر نکنی فقط واسه خودم گفته بودم. نه . میخواستم با تو دوتایی بخورمش . باشه؟
_ لبخندی زدم و گفته بودم ،؛ باشد مرسی . تا فردا ..... .
تا فردا.....
درب را بست و رفت واخل.
و من اشک از چشمانم چکید و چشمانم را باز کردم و فنجان قهوه را جلوی رویم دیدم . درون کافه نشسته ام . قهوه سرد شده ، لعنت به این شانس ، حالا چیکار کنم .
پیشخدمت کافه پیش آمده و فنجان قهوه را بر میدارد و سرش را به تعبیر تاسف تکان میدهد.
میخواهم چیزی بگویم ولی با اشاره انگشت به من میفهماند که سکوت کنم و حرفی نزنم.
در عوض لحظه آخر آرام میگوید: . شاید دفعه دیگر موفق بشی . ..
آری راست میگوید. خب فردا نیز روز خداست. نباید ناامید شوم . موقع پرداخت فیش و صورت حساب میزم پول دو قهوه را حساب میکنم و یکی را پیشاپیش و برای فردا بود که حساب کردم . فقط خواهشن قهوه تون بی نهایت داغ باشه . آتیش آتیش مرسی . لطفا همون میز رو برام واسه این ساعت رزرو کنید و نگه دارید. ممنون .
از کافه خارج میشدم، خب ساده است فردا در لحظه ای که عبور شهاب سنگ را نشانم داد من خاموش میمانم، و اصرار نمیکنم تا آرزو کند . حتی معنای آرزو را هم برایش شرح نمیدهم. شاید حتی واقعیت را به او بگویم تا بفهمد که مادربزرگش فوت شده .
خب پس تا فردا میبایست صبر کنم .
روز بعد.....
به کافه میروم . ولی یک خشکشویی در آنجا مشغول کار است . از او جویا میشوم ، میگوید ، اشتباه آمدی آدرس را .
سپس کارگر نوجوانی که پادو است و نقاب بر چهره دارد به اوستای خود میگوید: این دهمین نفری هست که چنین آدرسی رو اشتباه اومده. چه عجیب. .... ...
به گمانم ده نفر برگزیده در پویش همبودگاه با اسم یک نویسنده یک موضوع ویژه ی بهمن ماه را میگوید. ....
خب پس اگر چنین باشد من در میانشان چه میکنم؟.... محال است جزئی از ده برگزیده باشم . لابد او نیز مانند من خیالاتی شده...
#یک_نویسنده_یک_موضوع #شهروزبراری #پویش #اگرتاسردنشدن_فنجان_قهوه_فرصت_داشتم_چه_میکردم
پست شد در: یک نویسنده یک موضوع