داستان کوتاه برتر از نسیم نوروزی..
نام داستان: "ماهیهای رنگی"
نویسنده:
فرمت: PDF
حجم: 77 کیلوبایت
برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
اطلاع: "ماهیهای رنگی" نام داستان کوتاهی از نسیم نوروزی است که در دومین دورهی جایزهی داستان کوتاه شهر کتاب(1386) عنوان برگزیدهی سومِ مشترک را کسب کرد.
همچنین متن این داستان را میتوانید در ادامه مطلب بخوانید.
ماهیهای رنگی
بهطور جزئی یا بهطور كلی وقتی مرد روبروی زن، در صندلی پشت میز آشپزخانه جا گرفت، چند دایرهی متفاوت مقابل چند خط متفاوت قرار گرفتند. دایرههای سر تا پای مرد را لكههای گرد خورش قرمهسبزی و سفیدك خمیردندان بهصورت مجزا روی شلوار و یقهی بلوزش و خال گوشتی گرد قهوهایرنگش گوشهی چپ دماغ و دکمههای بزرگ چوبی بلوزش تشكیل میدادند و خطوط صاف، كج و منحنی مربوط به زن به ترتیب بر میگشت به دو سه لاخ موی افتاده روی پیشانی، خش روی صفحهی ساعت، جای بخیهی تصادف كودكی و مویی كه به شكل یك قلب در وسط بشقاب سوپش دیده میشد.
هیچكدام حرف نمیزدند و هر دو روی سوپهایشان نمك میپاشیدند. مرد آبلیمو را برداشت. مقدارش از دستش در رفت و چالهی كوچك سبز رنگی میان سوپش باز شد. بعد شروع به همزدن سوپ كرد و برای چشیدن طعمش قاشقی به دهان گذاشت. یك لكهی نارنجی جدید به دایرهها اضافه شد و روی جیب پیراهن ریخت. مرد قاشق را پایین گذاشت و با دستمال لكه را پاك كرد. نرفت.
زن موی قلبشكل را از بشقابش بیرون كشید و روی سفره كنار آن گذاشت. مو به شكل گلابی درآمد. مرد به زن نگاه كرد كه رشتهی سوپی از گوشهی لبش آویزان بود. زن متوجه نگاهش شد و رشته را بالا كشید.
دختر به گوشهی صفحه نگاه كرد و عدد ۸۴ را چند بار تكرار كرد تا به خاطر بسپارد و بعد كتاب را محكم بست. صدایی كه بلند شد بیشتر از حد تصور تكانش داد. مادرش از آشپزخانه برای شام صدایش میزد. كتاب به دست به آشپزخانه رفت. وقتی رسید مادرش داشت غذا را میكشید. بوی غذا به اشتها آوردش.
مادرش گفت: «چرا جواب نمیدادی؟»
دختر دولا شد و بشقابها را از توی گنجه درآورد.
- مگه چند بار صدام زدی؟
- خیلی.
بشقابهای رنگی و پیالههایشان را با وسواس چید. یكی سفید یكی سورمهای.
- نشنیدم. كتاب میخوندم.
مادرش به كتابی كه روی كابینت بود نگاه كرد و با فشاری در شیشهی ترشی را باز كرد.
- چه كتابی هست؟
دختر دست دراز كرد و پر كاهویی از وسط سالاد برداشت و گفت: «خطها و دایرهها».
پسر جوان گوشهی پردهای را كه با دست نگه داشته بود، ول كرد. تصویر زن و دختری كه صورتشان پشت بخار بلند شده از برنج، محو شده بود و كتابی كه روی كابینتشان بود، جایش را به گلهای درشت روی پرده داد. پسر نگاهی به دوستش كرد كه تا كمر روی جزوهها خم شده بود و دنبال صفحهی گمشدهای میگشت. از توی جیبش سیگاری درآورد و به طرف پنجره رفت.
- پایاننامهی مشترك هم بدبختیهای خودش رو دارهها.
با سیگار گوشهی لبش این جملهی آخر را طور دیگری تلفظ كرده بود. دوستش گفت: «یاد مادربزرگم انداختیم. همیشه عادت داشت با چادری كه به دندون گرفته، همزمان حرف هم بزنه.»
پرده را دوباره كنار زد و پنجره را كمی باز كرد. هوای خنك زد توی اتاق. بعد دستهایش را به حالتی كه انگار بخواهد عطسه كند به دهانش نزدیك كرد. جرقهی فندك برای لحظهای كوتاه چشمها و قسمتی از دماغش را روشن كرد. دختر و مادرش شام میخوردند.
- تو داری كجا رو نگاه میكنی؟
نگاه پسر همچنان به نقطهای دوخته شده بود و به سیگارش پكهای طولانی میزد. دوستش بلند شد و به سمت پنجره آمد و از بالای سر او گردن كشید تا بتواند چیزی ببیند.
پسر گفت: «همسایهمونن.» دوستش خندید و گفت: «معلومه.» پسر گفت: «فقط كنجكاویه. یه حس خوب عجیبی داره.»
- فیلم صامت؟
پسر جواب داد: «یه فیلم مستندِ مستند راجع به زندگی. واقعیترین فیلمی كه تا به حال دیدی. دوست داری ببینی؟»
انگشتش را روی كلید برق گذاشت و اتاق تاریك شد. پنجرهی خانهی دختر مثل خشتی طلایی میان تاریكی میدرخشید. بعد رفت و پخش صوت را روشن كرد و نواری شعری را داخلش گذاشت. صدای شاعر در تاریكی اتاق به هر جا رفت. موسقی محزونی در پسزمینهاش پخش میشد. دختر غذایش تمام شده بود و همینطور كه با مادرش حرف میزد، داشت با خمیر نانهای روی سفره شكل درست میكرد. پسر گفت: «قشنگه. نه؟»
دختر پیراهن بلند آبی پوشیده بود و موهایش را پشت سرش جمع كرده بود. دوستش نگاهی دقیقتر انداخت و گفت: «آره.»
شاعر میخواند: «میان خورشیدهای همیشه، زیبایی تو لنگریست. خورشیدی كه از همه سپیدهدم ستارگان بینیازم میكند.»
پسر خندید و گفت: «میبینی چه فیلمی از آب دراومد؟ بیتدوین و بیصدابردار و فیلمبردار.
دختر ظرفهای كثیف را داخل سینك میگذاشت. پسر گفت: «غذاشون یه چیز نارنجی بوده. مثل قیمه.»
دختر شروع به شستن ظرفها كرد. مادرش روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و داشت حرف میزد و باقیماندهی غذاها را در ظرفی خالی میكرد. لبهایش مثل ماهی توی تنگ باز و بسته میشد اما صدایی شنیده نمیشد.
دوستِ پسر گفت: «آشپزخونه به چه درد میخوره. هر روز، ظهر و شب غذا خوردن ببینی. خوب بود پنجره یه جای دیگهی خونه بود.»
پسر گفت: «حالا یه تصویر كلوزآپ از سهرخ دختره داشته باش كه اینجای شعر رو من خیلی دوست دارم.»
هر دو تا جایی كه توانستند به صورت دختر خیره شدند. پسر گفت: «نه. اینطوری نمیشه. بذار دوربین شكاریم رو بیارم.»
شاعر خواند: «نگاهی كه عریانی روح مرا از مهر جامهای كرد. بدانسان كه كنونم، شب بی روزنِ هرگز، چنان نماید كه كنایتی طنزآلود بوده است.»
پسر از شوق چند بار كف زد: «چه فیلمی! چه فیلمی!»
بعد همراه شاعر تكهی بعد را بلند ادامه داد: «و چشمانت با من گفتند كه فردا روز دیگریست.»
دایرهی لنز روی لالهی گوش دختر جلو و عقب رفت. برش از ابروها و نمایی از پشت پلكهای بلند و نگاهی كه به پایین دوخته شده و بعد بشقاب آغشته به كف. زاویه كمی بازتر شد و دختر تا كمر در كادر قرار گرفت. حركت ریتمی و آرامِ جلو عقب دستها و ساییدن ظرف.
دوست پسر دوربین را كشید. كادر روی پاپیون پیشبند بسته و به تدریج باز میشد. روی پیشبند، ماهیهای رنگی بود. دختر دستش را به طرف گره پیشبند آورد و آن را باز كرد و به سمت دیگری رفت كه از دید خارج بود.
دوست پسر گفت: «اِ، دمكنیهاشون مثل مال ماست.»
پسر دوربین را از دست او كشید. دختر از آشپزخانه رفته بود و مادرش داشت روی میز را پاك میكرد. بیهدف توی دوربین نگاه كرد. آهسته از روی اجاق گاز به سمت كابینتها آمد. از لیوانهای دستهدار، كتری و قوری، ظرف عسل و نصفی از بازوی مادر دختر گذشت و به پیشبندی كه روی صندلی افتاده بود رسید و روی یكی از ماهیها متوقف شد.
دوست پسر گفت: «بهتره یه آهنگ شاد بذاری و تیتراژ آخر رو همینجا روی تصویر ماهیها تموم كنی.»
دختر كلید چراغ مطالعه را زد. یك دایرهی بزرگ زرد افتاد روی كتاب و اسمش را روشن كرد. دختر با خودش تكرار كرد: صفحهی 86، 108، 48... چی بود؟
زن گفت: «چی بود؟»
ـ هیچی. یه سنگ.
ـ چیزیت كه نشد؟
ـ نه. رحم كرد.
ـ كی رحم كرد؟
ـ میخوای كی رحم كنه، خدا دیگه.
زن گفت: «اوهوم.»
دست زن و مرد همزمان به طرف نمكدان رفت و لحظهای روی هم ماند. زن گفت: «خیلی وقت بود دستم رو نگرفته بودی.» مرد گفت: «یادته نامزد بودیم، تو ماشین، تو دستت رو روی دنده میذاشتی، منم دستم رو دست تو میذاشتم بعد دنده رو عوض میكردیم؟» زن گفت: «ولی لوس بودها.» مرد گفت: «اوهوم.»
سپس هر دو ساكت شدند و مدتی فقط صدای قاشق چنگالهایشان میآمد.
چشم مرد به موی كنار بشقاب زن افتاد و پرسید: «اون مو تو بشقاب تو بوده؟» زن گفت: «هان؟» و بعد بدون اینكه مرد دوبار تكرار كند گفت: «آره.» مرد ترسید اگر ادامه بدهد زن لكههای روی بلوزش را به رویش بیاورد. پس ساكت ماند. اما دوست داشت بگوید: «آدم رو از اشتها میندازی.» نگفت.
زن دلش میخواست با مرد حرف بزند و بگوید كه چند روزی میشود كه حوصلهی هیچچیز را ندارد. بستهی قرص را از توی كشوی كابینت درآورد و یك دانهاش را جدا كرد. بعد برگشت طرف میز و خواست تا با جملهای شروع كند. حتا دهانش را باز كرد تا این طور شروع كند: «میدونی؟» مرد سرش پایین بود و با گوشهی ناخنش لكهی خمیردندان روی یقهاش را میتراشید. زن منصرف شد. لیوانی آب ریخت و فكر كرد وقت خوبی نیست. بعد صندلیاش را به داخل میز هل داد و بیرون آمد.
كنار پنجره، زیر قاب عكسهای خانوادگی به دیوار تكیه داد و آه كوتاهی كشید. گوشهی پردهی هال را كنار زد. ماهِ كامل وسط آسمان بود. كمی به شوق آمد. تصویر قشنگی بود. صدای نوار تولد و هیاهوی بچهها از یكی از واحدهای ساختمان توی فضا پخش بود. آهنگ تولد افتاده بود تو دهان زن. آرام زمزمه كرد: «اشك شادی شمعو نگاه كن.»
پنجرهی روبرو روشن بود. لب هرهی پنجره پنج خرمالوی گس گذاشته بودند بیرون تا برسد. صاحبش را میشناخت. زن جوان مجردی بود كه آرایشگاه داشت.
مرد داشت با سر و صدا بشقابها را در سینك ول میكرد. صدای شكستن لیوان آمد. شانههای زن تكان خورد و سرش آرام به سمت سینه خم شد. فكر كرد: «چهقدر از این صدا بدش میآید.» مرد به روی خودش نیاورد. چراغ آشپزخانه را خاموش كرد و برگههای امتحانی شاگردانش را از كیفش درآورد و روی كاناپهی توی هال نشست و مشغول تصحیح برگهها شد.
زن دوباره به بیرون خیره شد. نسیم خنكی از پنجره به صورتش میخورد كه دوستش داشت. دو پسر جوان از پنجرهای توی خانهی روبرویی را دید میزدند. یكیشان دوربین شكاری دستش بود. زن به زحمت پنجرهی روبروی آنها را میدید. مرد داشت روی برگهها دایرههایی میكشید و وسطشان نمره میگذاشت.
زن پرسید: «تو دوربین شكاری نداری؟»
- نه.
خط نگاه زن به پنجرهی ساختمان روبرویی دوخته شده بود و به سختی چیزی از آن میدید. تصویر زنی به شكل یك نقطهی آبی در دوردست كه انگار داشت كتاب میخواند. ■
نسیم نوروزی
ماهیهای رنگی
بهطور جزئی یا بهطور كلی وقتی مرد روبروی زن، در صندلی پشت میز آشپزخانه جا گرفت، چند دایرهی متفاوت مقابل چند خط متفاوت قرار گرفتند. دایرههای سر تا پای مرد را لكههای گرد خورش قرمهسبزی و سفیدك خمیردندان بهصورت مجزا روی شلوار و یقهی بلوزش و خال گوشتی گرد قهوهایرنگش گوشهی چپ دماغ و دکمههای بزرگ چوبی بلوزش تشكیل میدادند و خطوط صاف، كج و منحنی مربوط به زن به ترتیب بر میگشت به دو سه لاخ موی افتاده روی پیشانی، خش روی صفحهی ساعت، جای بخیهی تصادف كودكی و مویی كه به شكل یك قلب در وسط بشقاب سوپش دیده میشد.
هیچكدام حرف نمیزدند و هر دو روی سوپهایشان نمك میپاشیدند. مرد آبلیمو را برداشت. مقدارش از دستش در رفت و چالهی كوچك سبز رنگی میان سوپش باز شد. بعد شروع به همزدن سوپ كرد و برای چشیدن طعمش قاشقی به دهان گذاشت. یك لكهی نارنجی جدید به دایرهها اضافه شد و روی جیب پیراهن ریخت. مرد قاشق را پایین گذاشت و با دستمال لكه را پاك كرد. نرفت.
زن موی قلبشكل را از بشقابش بیرون كشید و روی سفره كنار آن گذاشت. مو به شكل گلابی درآمد. مرد به زن نگاه كرد كه رشتهی سوپی از گوشهی لبش آویزان بود. زن متوجه نگاهش شد و رشته را بالا كشید.
دختر به گوشهی صفحه نگاه كرد و عدد ۸۴ را چند بار تكرار كرد تا به خاطر بسپارد و بعد كتاب را محكم بست. صدایی كه بلند شد بیشتر از حد تصور تكانش داد. مادرش از آشپزخانه برای شام صدایش میزد. كتاب به دست به آشپزخانه رفت. وقتی رسید مادرش داشت غذا را میكشید. بوی غذا به اشتها آوردش.
مادرش گفت: «چرا جواب نمیدادی؟»
دختر دولا شد و بشقابها را از توی گنجه درآورد.
- مگه چند بار صدام زدی؟
- خیلی.
بشقابهای رنگی و پیالههایشان را با وسواس چید. یكی سفید یكی سورمهای.
- نشنیدم. كتاب میخوندم.
مادرش به كتابی كه روی كابینت بود نگاه كرد و با فشاری در شیشهی ترشی را باز كرد.
- چه كتابی هست؟
دختر دست دراز كرد و پر كاهویی از وسط سالاد برداشت و گفت: «خطها و دایرهها».
پسر جوان گوشهی پردهای را كه با دست نگه داشته بود، ول كرد. تصویر زن و دختری كه صورتشان پشت بخار بلند شده از برنج، محو شده بود و كتابی كه روی كابینتشان بود، جایش را به گلهای درشت روی پرده داد. پسر نگاهی به دوستش كرد كه تا كمر روی جزوهها خم شده بود و دنبال صفحهی گمشدهای میگشت. از توی جیبش سیگاری درآورد و به طرف پنجره رفت.
- پایاننامهی مشترك هم بدبختیهای خودش رو دارهها.
با سیگار گوشهی لبش این جملهی آخر را طور دیگری تلفظ كرده بود. دوستش گفت: «یاد مادربزرگم انداختیم. همیشه عادت داشت با چادری كه به دندون گرفته، همزمان حرف هم بزنه.»
پرده را دوباره كنار زد و پنجره را كمی باز كرد. هوای خنك زد توی اتاق. بعد دستهایش را به حالتی كه انگار بخواهد عطسه كند به دهانش نزدیك كرد. جرقهی فندك برای لحظهای كوتاه چشمها و قسمتی از دماغش را روشن كرد. دختر و مادرش شام میخوردند.
- تو داری كجا رو نگاه میكنی؟
نگاه پسر همچنان به نقطهای دوخته شده بود و به سیگارش پكهای طولانی میزد. دوستش بلند شد و به سمت پنجره آمد و از بالای سر او گردن كشید تا بتواند چیزی ببیند.
پسر گفت: «همسایهمونن.» دوستش خندید و گفت: «معلومه.» پسر گفت: «فقط كنجكاویه. یه حس خوب عجیبی داره.»
- فیلم صامت؟
پسر جواب داد: «یه فیلم مستندِ مستند راجع به زندگی. واقعیترین فیلمی كه تا به حال دیدی. دوست داری ببینی؟»
انگشتش را روی كلید برق گذاشت و اتاق تاریك شد. پنجرهی خانهی دختر مثل خشتی طلایی میان تاریكی میدرخشید. بعد رفت و پخش صوت را روشن كرد و نواری شعری را داخلش گذاشت. صدای شاعر در تاریكی اتاق به هر جا رفت. موسقی محزونی در پسزمینهاش پخش میشد. دختر غذایش تمام شده بود و همینطور كه با مادرش حرف میزد، داشت با خمیر نانهای روی سفره شكل درست میكرد. پسر گفت: «قشنگه. نه؟»
دختر پیراهن بلند آبی پوشیده بود و موهایش را پشت سرش جمع كرده بود. دوستش نگاهی دقیقتر انداخت و گفت: «آره.»
شاعر میخواند: «میان خورشیدهای همیشه، زیبایی تو لنگریست. خورشیدی كه از همه سپیدهدم ستارگان بینیازم میكند.»
پسر خندید و گفت: «میبینی چه فیلمی از آب دراومد؟ بیتدوین و بیصدابردار و فیلمبردار.
دختر ظرفهای كثیف را داخل سینك میگذاشت. پسر گفت: «غذاشون یه چیز نارنجی بوده. مثل قیمه.»
دختر شروع به شستن ظرفها كرد. مادرش روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و داشت حرف میزد و باقیماندهی غذاها را در ظرفی خالی میكرد. لبهایش مثل ماهی توی تنگ باز و بسته میشد اما صدایی شنیده نمیشد.
دوستِ پسر گفت: «آشپزخونه به چه درد میخوره. هر روز، ظهر و شب غذا خوردن ببینی. خوب بود پنجره یه جای دیگهی خونه بود.»
پسر گفت: «حالا یه تصویر كلوزآپ از سهرخ دختره داشته باش كه اینجای شعر رو من خیلی دوست دارم.»
هر دو تا جایی كه توانستند به صورت دختر خیره شدند. پسر گفت: «نه. اینطوری نمیشه. بذار دوربین شكاریم رو بیارم.»
شاعر خواند: «نگاهی كه عریانی روح مرا از مهر جامهای كرد. بدانسان كه كنونم، شب بی روزنِ هرگز، چنان نماید كه كنایتی طنزآلود بوده است.»
پسر از شوق چند بار كف زد: «چه فیلمی! چه فیلمی!»
بعد همراه شاعر تكهی بعد را بلند ادامه داد: «و چشمانت با من گفتند كه فردا روز دیگریست.»
دایرهی لنز روی لالهی گوش دختر جلو و عقب رفت. برش از ابروها و نمایی از پشت پلكهای بلند و نگاهی كه به پایین دوخته شده و بعد بشقاب آغشته به كف. زاویه كمی بازتر شد و دختر تا كمر در كادر قرار گرفت. حركت ریتمی و آرامِ جلو عقب دستها و ساییدن ظرف.
دوست پسر دوربین را كشید. كادر روی پاپیون پیشبند بسته و به تدریج باز میشد. روی پیشبند، ماهیهای رنگی بود. دختر دستش را به طرف گره پیشبند آورد و آن را باز كرد و به سمت دیگری رفت كه از دید خارج بود.
دوست پسر گفت: «اِ، دمكنیهاشون مثل مال ماست.»
پسر دوربین را از دست او كشید. دختر از آشپزخانه رفته بود و مادرش داشت روی میز را پاك میكرد. بیهدف توی دوربین نگاه كرد. آهسته از روی اجاق گاز به سمت كابینتها آمد. از لیوانهای دستهدار، كتری و قوری، ظرف عسل و نصفی از بازوی مادر دختر گذشت و به پیشبندی كه روی صندلی افتاده بود رسید و روی یكی از ماهیها متوقف شد.
دوست پسر گفت: «بهتره یه آهنگ شاد بذاری و تیتراژ آخر رو همینجا روی تصویر ماهیها تموم كنی.»
دختر كلید چراغ مطالعه را زد. یك دایرهی بزرگ زرد افتاد روی كتاب و اسمش را روشن كرد. دختر با خودش تكرار كرد: صفحهی 86، 108، 48... چی بود؟
زن گفت: «چی بود؟»
ـ هیچی. یه سنگ.
ـ چیزیت كه نشد؟
ـ نه. رحم كرد.
ـ كی رحم كرد؟
ـ میخوای كی رحم كنه، خدا دیگه.
زن گفت: «اوهوم.»
دست زن و مرد همزمان به طرف نمكدان رفت و لحظهای روی هم ماند. زن گفت: «خیلی وقت بود دستم رو نگرفته بودی.» مرد گفت: «یادته نامزد بودیم، تو ماشین، تو دستت رو روی دنده میذاشتی، منم دستم رو دست تو میذاشتم بعد دنده رو عوض میكردیم؟» زن گفت: «ولی لوس بودها.» مرد گفت: «اوهوم.»
سپس هر دو ساكت شدند و مدتی فقط صدای قاشق چنگالهایشان میآمد.
چشم مرد به موی كنار بشقاب زن افتاد و پرسید: «اون مو تو بشقاب تو بوده؟» زن گفت: «هان؟» و بعد بدون اینكه مرد دوبار تكرار كند گفت: «آره.» مرد ترسید اگر ادامه بدهد زن لكههای روی بلوزش را به رویش بیاورد. پس ساكت ماند. اما دوست داشت بگوید: «آدم رو از اشتها میندازی.» نگفت.
زن دلش میخواست با مرد حرف بزند و بگوید كه چند روزی میشود كه حوصلهی هیچچیز را ندارد. بستهی قرص را از توی كشوی كابینت درآورد و یك دانهاش را جدا كرد. بعد برگشت طرف میز و خواست تا با جملهای شروع كند. حتا دهانش را باز كرد تا این طور شروع كند: «میدونی؟» مرد سرش پایین بود و با گوشهی ناخنش لكهی خمیردندان روی یقهاش را میتراشید. زن منصرف شد. لیوانی آب ریخت و فكر كرد وقت خوبی نیست. بعد صندلیاش را به داخل میز هل داد و بیرون آمد.
كنار پنجره، زیر قاب عكسهای خانوادگی به دیوار تكیه داد و آه كوتاهی كشید. گوشهی پردهی هال را كنار زد. ماهِ كامل وسط آسمان بود. كمی به شوق آمد. تصویر قشنگی بود. صدای نوار تولد و هیاهوی بچهها از یكی از واحدهای ساختمان توی فضا پخش بود. آهنگ تولد افتاده بود تو دهان زن. آرام زمزمه كرد: «اشك شادی شمعو نگاه كن.»
پنجرهی روبرو روشن بود. لب هرهی پنجره پنج خرمالوی گس گذاشته بودند بیرون تا برسد. صاحبش را میشناخت. زن جوان مجردی بود كه آرایشگاه داشت.
مرد داشت با سر و صدا بشقابها را در سینك ول میكرد. صدای شكستن لیوان آمد. شانههای زن تكان خورد و سرش آرام به سمت سینه خم شد. فكر كرد: «چهقدر از این صدا بدش میآید.» مرد به روی خودش نیاورد. چراغ آشپزخانه را خاموش كرد و برگههای امتحانی شاگردانش را از كیفش درآورد و روی كاناپهی توی هال نشست و مشغول تصحیح برگهها شد.
زن دوباره به بیرون خیره شد. نسیم خنكی از پنجره به صورتش میخورد كه دوستش داشت. دو پسر جوان از پنجرهای توی خانهی روبرویی را دید میزدند. یكیشان دوربین شكاری دستش بود. زن به زحمت پنجرهی روبروی آنها را میدید. مرد داشت روی برگهها دایرههایی میكشید و وسطشان نمره میگذاشت.
زن پرسید: «تو دوربین شكاری نداری؟»
- نه.
خط نگاه زن به پنجرهی ساختمان روبرویی دوخته شده بود و به سختی چیزی از آن میدید. تصویر زنی به شكل یك نقطهی آبی در دوردست كه انگار داشت كتاب میخواند. ■
نسیم نوروزی