گفتی بعد 13 سال میام میگم بازم سلام،  ببخشید شرمنده ام،  منم میگم لابد،  اع چه حرفیه،  دشمنت شرمنده باشه، خوش اومدی توی زندگیم،  درب ها بازه کفش رو بکن بیا بالا.  ؟؟!   اومدی تا برات از چی بگم بهار؟   از مرگ و خودسوزی یه شاخه گل  عاشق؟   از عاشقی که دیگه در من خونه نداره و سنگ قبرش به دلم،  یادش کنج خاطراتمه ..؟  

از چی بگم برات؟ از این شهر پر از گرگ و گرگ تر ، از گرگای آدم نما؟  که از سر صبح تا بوق سگ کمین زدن کنج زندگی  چشم براه شکار، توی مسیر اصلی و یا تبصره ی فرعی  بو میکشن  دنبال یه کلاه تا بردارن از سر ساده ی بعدی.. 

برات بگم از نون هلال که همیشه هشته گیره نه شده،  از هم شهری های رشتی  از مارهای افعی،   که فقط جایی بهت سلام میگن که داشته باشه نفعی.  از مارهای هفت خط،     که دارن چتر به دست.   از  زیر اسمون بی سقف و  همیشه ابری و زمینه بارون زده و سنگ فرش خیس،،  از لاشخور ها و کرکس ها هرچی بد بگم برات بازم کمه.   میلولن دور هم اگه دست بدی میفهمی انگشتات کمه 

ناف منم که ننم زده ،  گره ی کوری به  عاشقی،   از همینه که : به دلم غصه به چشمام غمه  . 

گفتی برمیگرده،   خامش میکنم بازم.   اونی که 13ساله سکوت پیشه کرده،  نکرده فاش رازم.   منم  تا گلو لبریز ادا و اصول و نازم،  پس لابد میکشه نازمو بازم.   باس زندگیم رو با شهروز از روز نو بسازم.  بلکه دقیقه آخر به تقدیر نبازم.  میرقصونمش به سازم. ؟  خودتو دست کم نگرفتی، هرچی باشه مادرت بلفطره ناظمه ،  .  فقط کمی ادا اصول و ناز لازمه.  یک عمر مادر و دختر  میزنیم اونم میرقصه،   ناز کشیدنش  یه دنیا می ارزه.  خیال کردی بیای خودتو تکرار کنی،  شهروز دلش میلرزه؟ 

نه!  نگو درب دلت رو  وا  کنش باز،  خب مسلمه هر کنشی واکنشی داشت  .  بی رحمی هات که  دلی توی سینه نزاشت   بجاش گل یخ توی سینه ام میکاشت

ببین ما تکرار میشیم ،  نسل به نسل،   فصل به فصل  شخص به شخص.    دل من عاشقایی داشت ،   ولی  وفا نداشت،   گل  یخ  توی سینه ی عاشقاش میکاشت،   چون تب و تاب عشق تو رو داشت.    تو هم که ذاتا ایزد توی وجودت  عرضه نزاشت،  رفتی سمت دیگری و این رفتن توی سینه ام گل یخ میکاشت  .   از قدیم گفته بودن   زندگی  کاشت داشت  برداشته   یعنی  هرچی بکاری برمیداری،     خب لابد بد کاشتم که این شده عاقبتم و برداشتم.  پس این بوده حقم و خب چیزه لقم.    

بعد تو فهمیدم  خوب بودنم  بازتاب نداره ،   ته مسیر وجدان یه سرابه. فهمیدم  کبابی حاصل ثوابه. 

یاد گرفتم  بد باشم.  بخندم  پر غم باشم. 

توی چهار راهه تردید  ،  گفتم به خودم که آیا ساکت بمونم و بشم معصوم و مظلومه بعدی؟   نه،   

خدا خودت شاهدی،  یاد داری؟  

وقتی،  ته کلاسش،   توی دانشگاهش  زیر سایه ی کلاه قرضی،   ساکت موندم،  از بغض اشک،  خوردم و اون با یه رهگذر  کرایه ای  ....  بهار منو دید ولی من غریبه بودم ،   با مانتویی که من براش خریده بودم.     ولی احمق  من قرض میکردم برات خرج  میکردم،  شهر رو برات فرش  میکردم ،    ،  _احمق من واسه داشتنت تک تک سقاخونه های شهر،  نذر می کردم ،   چون تو رو فرشته فرض میکردم.   ،  بین  ادمای هیز،   نگاه های مریض  و تیز،  ،   چطور شدی یه  کفتر چاهی  وسط یه گله عقاب؟    تو با اون بخواب من با قرص خواب. 

گفتم بهار ،  تو خراب میشی،  اونو آباد میکنی 

تو که عروس نمیشی،  اونو دوماد میکنی.  

گفتی  اع الهی  فلانی  داداشیمه 

گفتم همین داداشی ها  دوشیدنت، 

لباستو کندن و پوشیدنت. 


دارم عقده هامو در میارم،  اینارو میگم  و سرت رو درد میارم.  ولی اینبار تو سنگ صبورم باش.   تا نشه حسرت دلم عقده،  و دل شکستگی هام کینه،  و ورد زبونم  بشه،  ای کاش.... 


کسی نبود نشون بده بهم راش.  خودم بودمو خودم،  خب عاشقا که سر کلاس عاشقی نمیشینن  ،  نه کتابش هست و کسی خونده  نه اوستاش سر گذر حجره داره،  که آدم بشه شاگردش.  فقط میگن پدرا میتونن به پسرشون بگن راه و رسمش. خب واسه منم داشت میگفت،  قرار بود بگه،  داشت میرفت اژانس،  تکیه به چهارچوب در اتاق،  لبخند زد و سیگار توی جوراب میزاشت   ،  داشت با پسرش قول و قراری میزاشت  میگفت میره و برمیگرده،  سر شبی حرف داره باهاش. اون رفت ولی مشکل اینجاست که دیگه بر نگشت.    از عالم زنده ها پر کشید رفت سر مرز هست و نیست گنبد کبود   رفته بود  توی کما،  وقتی هم برگشت ،  به یاد نداشت قول و قراری رو که گذاشت.   بعدشم ذره ذره  پر پر شد،  حتی قبل پایان سال،  خودش اول تموم شد.