مشت گره خورده  ی تو و حزب باد ، مرگ بر اینو آن ، شعار ها بر لبش
 دشنام و فریب و نیرنگ در وعده های شام نیم شبش . .
 وای بر اندیشه ی حیله گرش . 
فرو می‌برد  در استخر فرح   بیصدا   اکبر و پسته های خندان و سرش 
مشت تو  وا شده  دست تو و خیر و شرش 
پشت تو بر سر و سینه
لگد تو بر تنم.
نگاه بد طینت تو بر کمرم
انگشت اشاره ی تو پر شده از اتهام سوی من نشانه رفته موی سرم .
دست نیازت پس چرا بر دامنم .
من که از نگاهه تو خیلی بدم ، هم لطیف و گاهی آهنم .
من همون دختر و خواهر و بانوی میهنم ‌
از بهشت مطرود به اسم حوا و شریک آدمم.
و در عوض بهشت زیر پام جایی که مادرم .
من هم سراپای وجودم پر از مهر و عشق میهنم .
نخکش حرمت و نجابت تنیده پیرهنم .
من سوخته از داغ دست تو ،جگرم.
من نه این منم ، بلکه روح درونم ، زلال و تا ابد باقی ، آری جرعه ی نور حق تعالی دمیده بر پیکرم.
ذره ای از ایزد منان در باورم .
نه به چشم تو ، دلیل آتش جهنمم‌.
من نیز مهمان این جهان و موقت هم مسیر آدمم.
من حوا ، گنه کار روز اول و دلیل هجرتم‌.
من همان تبعیدی به زمین خاکی آم .
سیب نیم خورده و فریب خورده ی ابلیس خورده ام
نسل آدمی را از بهشت به برون برده ام .
من اگر چنین سیب ممنوعه خورده ام ، لااقل خون هم وطن در شیشه ی ظلمت نخورده ام . تکه ای از زمین خاکی را به تاراج نبرده ام. حق مظلومی را ناحق ، به زور و ستم نبرده ام .
و تو ، شیخ سنگ در سینه ، حاکم دهکده ی ویران َشده ی دیرینه
خشکانده ای تار و پود میهنم.

ریخته ای خون پسران و دختران این سرزمين، من دیگر نمیگذرمخواننده حامدی