نویسندگی

نویسندگان . نویسندگی. نوشته های برتر. رمان و داستان مجازی رایگان

۳۲ مطلب با موضوع «رمان _عاشقانه» ثبت شده است

دو جنسه

دو جنسه

 نیمی از او گم شده، بالا تنه اش مانده، پایین تنه اش را کهنه فروش  برده....

۰ نظر
س. علیزاده

برشی از یک کتاب

تقویم بلاتکلیف در گذر از صومعه های متروک شهر بود و پسرک غزلفروش شهر تنهاترین جوان مجرد و تقدیر بدوش در این حوالی. خسته از خستگی هایش بی نوسان و مطرود در سکوت این صومعه‌ی کهن و اجدادی به وقوع معجزه ای دلخوش بود که روزگار شکل دیگر رقم خورد ، بی شک همیشه باید منتظر غیر منتظره ها بود ، پسرک در ایستگاه قطار چمدانی از دلبستگی هایش را کشان کشان اورده ، صدای سوت قطار لرزه به قلبش می اندازد ، به پشت سرش نگاه پس از تب تند و پر عطش اخرین روز شهریور ان معجزه رخ داد
وزیدن باد جان گرفته و لته های پنجره بی تاب تر شده اند. پتو را روی چانه کشید. هوهوی باد در دل تیرگی شب، شلاقی، سر شاخه های درخت ها را به بازی می گرفت. و سپیدارها و چنارهای پیر را خم و راست می کرد و حتمن چین های ریز و درشتی روی سطح آب حوض می انداخت (زهرا هر کجا که باشد، حتمن این باد موهای خرمایی اش را پریشان می کند)
خواب از چشمانش گریخته بود. وقتی خاطرات هجوم می‌آورند، خواب مثل یک اسب چموش از چشمان آدم می‌گریزد.
بی خوابی و فکر و خیال او که رو ح پسرک غزلفروش را در چنگا لش گرفته بود
(حجم و تیرگی شب بر دلم سنگینی می کند و صدای هوهوی این باد سرکش تنهایی‌ام را بیشتر می کند. زهرا دخترک چشم درشت من، حالا کجا هستی؟ و چشمان درشتت به چه چیزی زل می زند، به تیرگی این شب، به این باد وحشی، یا حتمنً ضلع پنهان کوچه ی خاطرات در گذر از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده شهر صومعه های کهن، و شاید انسوی خمیدگی شاخسار درخت زیتون لب پنجره نشسته ای و ابرهای سیاه و سنگین آبان را پیشاپیش نگاه می کنی که تمام آسمان را غمگین کرده...) پسرک بلند شد نشست.
. زانوها را بغل کرد. سرش میان زانوها خزید. آه کشید. آهی طولانی و کشدار، آهی که هر بندش درد دل بود. جمله ای نا‌گفته، گفتاری متروک مانده که حالا بعد از سال ها تغییر شکل داده اند و با یک آه از حلقوم پسرکغلفروش بیرون می ریزد.
(برگ برگ درخت زیتون در کنج باغچه ی کوچک حیاط و حتی هر غنچه ی گل محمدی در منزلتان از هجم عشق بی انتهایم نسبت به تو خبر داشتند ، چطور خودت پی نبرده بودی، خب اهالی محله ی سام و به گمانم حتی خشت خشت دیوارهای کوچه می دانستند که عاشقت هستم، حتا مرغ عشق در قفس و جوجه کلاغ صدساله ی شهر ، نشسته بر تاج کاج بلند ، می دانستند که دل در گرو تو دارم. جزجز این عمارت اجدادی و صومعه های مطرود شهر می دانستند که من عاشقت هستم، اما نه تو دانستی، نه درخت صلح زیتون )
گرما بود و هرم آفتاب، و باد سرکش شهریور ماه با تمام تبش رطوبت خشت ها و دیوارهای خنک عمارت را می مکید، زهرا روی حصیر زیر خنکای سپیدار نشسته بود و با مداد طرحی از چهره پسرکغزلفروش می کشید. دست های ظریفش می کوشید در عمق نگاهی که از چشمان عاشقش برمیتابد کمی ابهام بیافزاید و یا در غم درونش کمی اغراق کند.
پسرک ناآرام و سنگین لبه ی حوض نشسته بود، گرما بود و دل پر اظطراب و لب خاموش او. در دلش همهمه ای ، اشوبی ، طوفانی ، طغیانی، فورانی در جریان بود و با نجوای بیصدای روح درونش درگیر بود
(... نپرسیدی که چرا اینقدر ساکت نشسته ام، این سکوت خود نشانه ای بود، دقت می کردی خیلی از کلمات را در چهره ام می خواندی) چشمان درشت و زیبایش را بالا آورد و دقیق شد به صورت پسرک. پسرک نفس را نگه می داشت. هر چند لحظه ای که طول می کشید، هوا را در ریه هایش نگه می داشت و بعد وقتی گردن سفید و لاغرش را خم می کرد روی کاغذ، پسرک هوا را پر فشار از ریه ها رها می کرد (با آن چشم های درشتت وقتی نگاهم می کنی، نفسم بند می آید انگار که چشم هایت مرا می برد به عمق یک اقیانوس ناشناخته که نمی توانم نفس بکشم، اگر بیشتر از حد معمول به من زل بزنی خفه می شوم، قاتل من می شوند این چشم های درشت و قهوه ای، این لبان سرخ، به من خیره شو... )گرما و شرجی تمام کوچه ها و پس کوچه های محله سام را گرفته بود و مه و رطوبت ضعیفی چترش را روی صومعه های متروک در حومه شهر آواره کرده بود و فقط پارس سگی از جنوب صومعه سرا شنیده می شد و پسرک فکر کرد که همان سگ زرد رنگ و کثیف است که کنار ریل دنبال استخوانی پوزه اش را توی شن ها می کشد، و حتمن منتظر رسیدن قطار ساعت پنج است که باز بی هدف دنبال قطار بدود و پارس کند.
شاید دستی از پنجره کوپه ژامبون یا تکه استخوانی برایش پرت کند، صدای سوت قطار تنها صدایی است که پر صدا در دل غلیظ مه و رطوبت گم می شود ( زهرا، هیچ میدانی که من زندگانی را بیرون از این صومعه متروک و اجدادی ،نمیشناسم، هیچ میدانی که من هیچ نمیدانم انتهای این ریل های موازی به کجای دنیا ختم میشود، هیچ میدانی که شهر در حاشیه سرد تر است، زهرا از دو چیز می ترسم، از نبود تو و بعد از این مه لعنتی، هر از چند گاه مه آوار می شود روی این عمارت. از این مه می ترسم از این ذره های معلق در هوا که همه چیز را می گیرد و آدم ها را تبدیل به شبه می کند، جایی خوانده ام که در مه پریان از سرزمین های بعید پا به ویرانه زمین می گذارند و تن خودشان را در برکه های نور شستشو می دهند. منتظرم که تو هم بلند شوی و همه ی این کاغذ ها را زمین بگذاری و بروی توی حوض، لخت بسان یک پریزاد تن خود را شستشو دهی، من نگاهت کنم مثل یک محکوم. شاید بشود مشاعرم را از دست بدهم، مثل پدر که از دست دادمش، بلند شو برو تن خودت را در آب حوض شستشو کن و من پشت این مه سیر دل نگاهت کنم و سیر دل گریه کنم)
زهرا خودش را جلوتر کشید. مه صورت پسرک را تار کرده بود. به یک متری پسرک رسید که بتواند دقیق خطوط چهره‌ اش را بکشد. فصل به تابستان رسید گرمای شهریور ماه امان از فاخته و پرنده های کوچک گرفته بود و فاخته ها خواب آلود کز کرده اند روی شاخه ی درختان، حتا ماهی های قرمز حوض خودشان را زیر لجن های ته آب مخفی کرده بودند.


زهرا روپوشش را درآورد و تمام تن پسرک لرزید (... اما من لرز داشتم. به دست های ظریفش را که نگاه می کردم، می لرزیدم. به خطوط و سفیدی گردنش که نگاه می‌کردم می لرزیدم. مثل یک بید مجنون در هجوم یک باد وحشی و سرکش می لرزیدم...) کاغذ طراحی را کنار گذاشت. موهای خرمای اش را با حرکت سر به عقب راند. کش و قوسی به کمر خوش ترکیبش داد و زل زد به کاسه ی انگور (...دانه دانه ی این انگورها را به عشق تو دانه کردم. مثل الماسی جدایشان کردم، یک دانه‌شان هم هدر نرفت...) چند حبه انگور برداشت و خورد
و پسرک به حرکت های متین و با وقار لبان قرمزش نگاه کرد و لرزه از شست پایش شروع شد و رو به بالا می جهید.
- چرا می لرزی آقا، ناخوشی؟
من رو پسرک صدا میکنند، اسم روم نذاشتن..
خندید. می دونم، سکینه توی ایستگاه بهم گفت، می‌تونی منو زهرا صدا کنی یه تازه کار.
(... نمی‌دانست ناخوشی من چیست. نتوانستم لب از لب باز کنم. لبانم مثل سرب سنگین شده بود و صداهای زیادی در جمجمه ام می پیچید. می توانست از این سپیدارها بپرسد، می توانست از این ماهی های درشت حوض بپرسد، تو این چند روز بارها به سپیدارها اعتراف کرده ام که دوستش دارم، بارها لب این حوض خم شده ام و فریاد زده ام که خیالش راحتم نمی گذارد... )
- چیز مهمی نیست، کمی تب دارم.
- تب !؟ اونم توی این شرجی وگرما؟
بلند شد روپوش جگری رنگش را پوشید (...کاش می گفتی کمکت کنم، کاش این روپوش را خودم تنت می‌کردم که دست هایم به رطوبت و ظرافت پوستت کشیده شوند ).
کاغذ هایش را برداشت، موهایش را چپاند زیر شال و پسرک می دانست تا مهمانخانه‌ی فکسنی بی بی زینب راهی نیست. در را که باز کند از خم کوچه که بگذرد دست راست آن کوچه تنگ و باریک می رسد به مهمانخانه بی بی زینب که غالبن مهمان هایش نقاش هایی است که می آیند از گوشه و کنار تالان و باغ اجدادی و یا از صومعه های مطرود محله طرح بر می دارند. گهگاه عکاس و گردشگر ، و گاهی هم توریست های غربتی می آیند.
- می خوای طرح صورتت را ببینی ؟
- نه... از خودم وحشت دارم خانوم، نبینم بهتر است.
- باشه ببخشید مزاحم شدیم. فقط یه امروزو وقت داشتم و گفتم دوباره سر بزنم به اینجا.
نگاهش را چرخاند به کل صومعه. طرح محو اشیا را می دید. دیوارهای رطوبت زده و آجرهای باد کرده و بی شکل، به درخت ها، به در حیاط و رنگ زده و سالخورده و بعد چشم هایش کبوترخانه و فنس های خالی را دید زد.
- تنها زندگی می کنید جناب؟
- بله تنها، پدرم هم بود، دهم اسفند گذشته مرد.
(... سنگ هم دوست ندارد تنها باشد زهرا!!؟ حتا خارهای پشت این صومعه هم تنهایی را دوست ندارند. شب ها تنه های ظریفشان را در‌هم می‌پیچانند، چرا این زبان نمی‌چرخد که بگوید، تو بمان، این عمارت پیشکش یک تار موی تو، پیشکش یک بوسه از لبان سرخت، شب ها در این عمارت خیال توست که از تنهایی درم می آورد. به هر چیزی که زل می زنم اندام ظریفت شکل می گیرد، به خشت های گلی، به تنه سپید سپیدارها، یا به کاشی های آبی حمام، عطر تو در این عمارت می ماند.. من میدانم که ساکن اتاق پشت درخت زیتونی، می‌دانم که بوته های گل محمدی در باغچه ، و یک درخت بید مجنون و انار در خانه ی پدری ات چشم انتظارت هستند اینها را می‌دانم ولی نمی‌دانم از کجا. شاید در خواب دیده ام ، شاید همه اینها خواب باشند . نمی‌دانم تو از من چه میدانی، آیا تاکنون در خوابت آمده ام ؟..
باد افسار گسیخته تر لا‌‌به‌لای درخت های جولان می داد، بخار شیشه پنجره را پوشانده بود و شب سردتر و رفیق تر می شد (...بارها نیمه شب می آمدم دور و بر مهمانخانه و آن پنجره های کوچک و هلالی شکل را نگاه می کردم بلکه تو را پشت یکی از پنجره ها ببینم، اما تو انگار عادت نشستن پشت پنجره را نداری، کاش اینقدر شهامت بود که بیایم تو با تحکم به بی بی زینب می گفتم، اتاقت کجاست و پله ها را بالا می آمدم، در را بی صدا باز می کردم، تا صبح به تو زل می زدم و یا پتو را روی چانه ات می‌کشیدم و سرم را میان انبوه موهای خرمایی‌ات پنهان می‌کردم و سپیده دم قبل از اینکه بیدار شوی گم شوم، بی اینکه تو بدانی کسی تا صبح هزار بار لبانت را بوسیده، هزار بار دستانت را بوسیده، هزار راز را در گوش هایت پچپچه کرده...). گرومبه و غرش آسمان، رعد و برق گاهی تن پسرک را لب پنجره روشن می کرد و بعد دوباره تاریکی غلیظ تن او و قاب پنجره را محو می کرد (... این تاریکی انگار میخش را کوبیده اند اینجا، انگار غروب خورشید طلوعی ندارد، چه بر سر من می آید امشب؟ چه بر سر این دل تنگ می آید) دستانش در تاریکی گلوی بطری را گرفت، سر کشید، گلویش را سوزاند، یک گلوله آتش از دهان تا معده اش کشیده شد و بوی الکل در تاریکی می چرخید (... بی بی زینب کم می خوابید. شب ها بیدار بود و چراغش روشن. بیرون آمدم، تکیه ام را داده بودم به دیوار، آمد روبرویم.
گفت: مجنونی پسرک؟ چند شب مثل یک روح توی این کوچه می چرخی!
- دلتنگ پدرم هستم.
- خب پدرت هیچ وقت پاشو توی این کوچه نذاشته
- بی هدف آمدم
(صدایش را بالا آورد) مفتشی مگر، چکار داری؟
بی بی زینب جا خورد، زیر لب غرید و رفت.
صدایم را عمدن بالا آوردم، کاش تو شنیده باشی، کاش تو فهمیده باشی که نیمه شب من در این کوچه باریک کثیف دنبال چه بودم). بغض آسمان شکست و باران یک صدا با ضرب روی پنجره می‌کوبید و باز بوی خاک باران خورده را می توان استشمام کرد. پسرک سعی کرد قطرات روی پنجره را بشمارد. نتوانست. حساب از دستش رفت و باران یک امان بارید (... نقاش های زیادی به تالان و صومعه آمده اند و راه کج کرده اند به این عمارت و از گوشه کنار این عمارت طرح برداشته اند اما دل در گرو هیچ کدامشان نداشتند، تا می آمدند سکینه هم می آمد و برایشان چای می آورد و یا قلیانی تازه می کرد اما من نه حرفی می زدم نه پیش پایشان درنگی، کتابم را بر می داشتم و می رفتم کبوتر خانه و در خلوت خودم سیگار می کشیدم، کبوتر خانه بوی پدر را می داد. چشمانم را می بستم که باز صدای تار پدرم در فلس گوش هایم بپیچد. اول ریش بلند و سفید پدرم یاد می آمد که همیشه پیراهنی از کرباس تنش بود. بودنش تنهایی‌ام را بیشتر می کرد. حضورش برایم مثل شبح بود. حرفی نمی زد اگر ساعت ها و سال ها کنارش نشسته باشی؛ تنها دمخورش بعد از نوای نی و زخمه ی تار بود، با صدای تار پدر سکینه هم پیدایش می شد و گاهی صدای تار پدر را با آوازی همراهی می کرد و چه زیبا می خواند.
خوش گرفتند حرریفااان سر زلف ساقی ی ی ی
گررر فلکشااهاهاهان، بگذاارد که قرااااری ی بگیرند
پدر غروب ها هم می آمد، همین جا، کبوترخانه، و با تعلیمی‌اش کبوترها را پر‌ می‌داد و چرخیدنشان را در آسمان تماشا می کرد و شب ها هم لحافش را می برد وسط حوض و سپیدار می خوابید، حتا روزهای سرد پائیز هم زیر سپیدار نزدیک حوض می خوابید، منصوره حالا سکوت و خلوتی این اتاق ها کسالتم را بیشتر می کند، ملال دارد بزرگی این خانه، تنهایی امیر این خانه بوده و هست. صبح که بلند شدم صدای تارش نمی آمد. بلند شدم از پنجره خم شدم توی حیاط زیر سپیدار خواب بود، شک برم داشت، پدر همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند می شد. رفتم سر شاخه های درخت ها را هرس کردم. آب حوض را کشیدم و تازه اش کردم و ماهی ها را از تشت ریختم به عمق حوض سه گوش. اما با همه‌ی این سر و صداها پدر بلند نشد. بالای سرش رفتم چشمانش گشاد شده و چانه اش باز بود. بوی تلخ مرگ همراه با باد به مشامم خورد. خم شدم و برگ های خشک را از لحافش جمع کردم. مضراب را برداشتم و زخمه به سیم های تار می زدم بلکه این صداها پدر را بیدار کند. اما تن سردش حکایت دیگری داشت. نه توانستم گریه کنم و نه بروم سکینه را صدا کنم. سال ها بود که مثل دو غریبه زندگی کرده بودیم و این سال ها دمخورش شده بود تار و گاهی هم گریه های خفه ای که نیمه شب لا به لای سپیدار ها چشمانش را خیس می کرد، هیچ وقت نفهمیدم غم چه را می خورد. غم هایش را با خودش به گور کشاند، بعد از مرگ پدر بود که گهگاه سکینه نقاشی را به اینجا می کشاند و سکوت این عمارت را می شکست...).
باد جان بیشتری گرفته بود و تنوره می کشید.
پسرک بلند شد شیشه های پنجره می لرزید و باد با تمام قدرتش به شیشه های می کوبید. نگاهی به آسمان انداخت. چیزی مشخص نبود و فقط صدای یکدست ریزش باران می آمد و گهگاه صدای شدید رعد و برق که برای چند لحظه پاره ای از درخت ها را روشن می کرد.
در تاریکی چیزی را می جست. دست هایش خزیدن رو به جلو. پیدایش کرد. گرده اش را داد به دیوار. آرام سرید رو به پایین، نشست قوزه کرد و غمگین. فندک با جرقه های ریز روشن شد، شعله عینک کلفت و موهای نامرتبش را روشن کرد. سیگارش را پک زد و بعد نور فندک در تیرگی شب گم شد (...اول سکینه آمد تو، داشتم اسرار قاسمی می خواند یا طلسمات اسکندر... سکینه زن بی پروایی است. تنها همسایه ای که می توانست از لایه ای ضخیم انزوا من و این عمارت عبور کند، موهای شبق گونه اش، همیشه روی صورتش ولو بود و برایش مهم نبود که کسی ساعت ها زل بزند به خط سینه هایش. همین بی پروایی‌اش باعث شد نقاش های زیادی او را مدل کنند. نقل سکینه وقتی سر زبان ها افتاد که بی پرواتر شد، کنار ریل زیر باران لخت ایستاد تا از او با مداد طرحی بزنند. لخت ایستاده بود و دست هایش را روی سینه هایش چلیپا کرده بود. بی هیچ شرم. مرد نقاش زیر چتری که بالا سرش را پوشانده بود خونسرد سرگرم نقاشی کردن بود.....
قسمت هایی از داستان بقلم سرکار خانم رضایی مهر
۰ نظر
س. علیزاده
کلیپ

کلیپ


اگر گفتید چرا پلیس های آمریکا قبل از رفتن سمت راننده خودرو های  متخلف  ، دستشون رو به چراغ عقب خودرو مربوطه  می زنند ، و آنرا لمس می‌کنند.   ؟  

  1. پاسخ ؛ 

چون در صورت  سوءقصد  و شلیک و مرگ آنان  بشود از اثر انگشت شان بروی خودروی  مرتبط   ، قاتل را شناسایی کنند ‌ 


   2. پاسخ  : 
  چون مرض دارند 
   3. پاسخ : 
   چون مسلمان نیستند و آمریکا  کشور یانکی ها و کافران است و عادت دارند  به پشت یکدیگر انگشت  کنند  
  4. پاسخ : 
   چون  سواد ندارند  امضا کنند  و  بجایش  انگشت می‌زنند.  
   5.  پاسخ : 
    گزینه های ششم و هفتم و هشتم صحیح میباشد 
    6.  پاسخ  : 
     هیچ کدام درست است . همه گزینه ها بجز  ناجا و فتا.   
   7 . پاسخ  : 
     آمریکا خر است و ما خیلی خوبیم. 



خوردن خرگوش توسط مرغ دریایی ‌  . بلعیدن یک خرگوش بزرگ توسط یک پرنده 


رقص امیر جعفری و پانته آ بهرام  در تئاتر . 




تکنیک های خفن فوتبال   دریبل های سلاطین فوتبال 



  مار های  بزرگ

  یوفو  

آدم فضایی 

۱ نظر
س. علیزاده

روزنوشت های زیبا و جدید

   مقدمه  

      سخن مدیریت  وبلاگ 

برخی از روزنوشت های موجود در فضای مجازی  شخصی هستن . گاهی شبیه به دلنوشته و احساسی هستن . برخی  خیلی  آرام و بدون هیجان.  گاهی  شبیه به متن های دفترچه خاطرات میشن.  گاهی  ارزش خواندن ندارن و صرفا ثبت روزمرگی های نگارنده  هستن .  ولی  گهگاهی  پیدا میشه...  به ادامه متن بروید... .

۱ نظر
شهربانو واثق

متن سرگرمی و طنز

متن  متفرقه  و جالب انگیز    . برای خواندن ادامه مطلب کلیک نمایید 

💎راهکار مناسب برای خانمهایی که دوست ندارند بعد از مرگشان هم،شوهرشان زن بگیرد.👇👇👇

💎خانمهای عزیز،‏همیشه یه کاغذ تو جیبتون باشه که روش نوشته باشین “کار شوهرمه”،
 اگه یه بلایی سرتون‌ اومد، تصادف کردین یا به قتل رسیدین پلیس بره سراغش که بره زندون و خیلی بهش خوش نگذره و زن دیگه بگیره!😄😂

😂😂😂#طنز    👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 مطلب از این منبع، کلیک کنید ایلامی بانو بلاگ آی آر 🍷📚

۰ نظر
شهربانو واثق

آهنگ ساسی مانکن مامان منو ببخش و متفرقه

  آهنگ جدید ساسی مانکن  .    منو ببخش مامان  .    


 Play click  here please.   Let,s go .   Sasy  mankan 


 

۰ نظر
شهربانو واثق
هفت سین دکتر حسابی

هفت سین دکتر حسابی

۰ نظر
شهربانو واثق
داستان ترسناک اجنه حقیقی

داستان ترسناک اجنه حقیقی

منشی آژانس طبق روال هر شب جمعه از پشت میز جیم شده بود و اثری ازش نبود . بازار راکت و خبری از مسافر نبود‌ . یکی از راننده های قدیمی و پر حرف آژانس به نام سیروس با سیبیل های بلند

۰ نظر
س. علیزاده

جملات رمان کلیدر

در این مطلب به جلد نهم و دهم کتاب موفق کلیدر  می پردازیم .  و گریزی به جملاتش خواهیم زد .

شهربانو واثق

جملات عجیب

تفاوت بین آسان و مشکل

زمین خوردن با یک سنگ آسان است، ولی بلند شدن مشکل است.

لذت بردن از زندگی آسان است، ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است.

 

جالب ترین جملات خواندنی

جملات زیبا و خواندنی

 

قیمت تو به اندازه خواست توست،

اگر خدا را بخواهی، قیمت تو بی نهایت است

و اگر دنیا را بخواهی، قیمت تو همان است که خواسته ای.

 

جالب ترین جملات خواندنی

جملات فلسفی

   بدایه نویسی          

  انگار زمانی در جایی کسی به بهاره گفته بود که ؛  همیشه خوشبین  باش  چون خوشبینی ، عین آهنربا و جذب کننده ی خوشبختی های روزگار عمل میکنه توی زندگیت.     و ایمان دارم که بهاره این جمله رو با جون ودلش  شنیده بود و شدیدا آویزه ی گوشش  کرده بود   انگاری تنها رسالت زندگیش  عمل کردن به این  جمله بود  و با تمام وجودش  تلاش میکرد تا  مثبت باشه و مثبت بیاندیشه  و مثبت فکر کنه  تا  انسان ها و اتفاقات مثبت سمتش جذب بشن   ولی  دریغ از یک نوک سوزن واقع بینی و   منطق ...   چی بگم که هر چی بگم قادر به  شرح  صحیح عمق این  استراتژی  درون زندگیمون نخواهم شد . چون تصورش هم محال ممکنه.     اصلا  ولش کن .  الان  نوبت من توی دادگاه رسیده  و  هنوز هم از اینکه  به پشت سفته ی ضمانت وام دویست هزار تومنی  دانشجویی بهاره رو امضا کردم   پشیمون نیستم   چون هیچ وجه حاضر نیستم بهاره  بخواد دستاش دستبند بخوره و پاش به پایگاه و بازداشتگاه  د دادگاه باز بشه .  فقط عجیبه که چرا بهار  با پنجاه متر فاصله  توی راهروی دادگاه  پشت  مادرش پنهان شده و گاهی فقط یواشکی  و دزدکی نیم نگاهی میکنه  و مجدد  سرش رو میدزده و  پنهان میکنه خودشو پشت  چادر مادرش .   هنوزم لبخند روی لبش هست  ولی یک جای کار میلنگه     خب  چرا  منو  دستبند  زدند؟ ...   هرچند  بقول بهاره  باید  مثبت فکر کرد تا مثل آهن ربا  خوشبختی ها جذب بشه  به سمت آدم.   اره  حق با اونه .   منم دقایقی قبل رفتارم با سرباز  صحیح نبود .   لحظه ای که جلوی قاضی  دستم رو باز کنن  خودم ازش دلجویی میکنم  و  خب اون ماموره  و معذور  .   تقصیرش  نیست      تقصیر کار اصلی  اون مافوق  کم شعورش هست  که   بهش چنین دستوری داده .    این بنده ی خدا  که  سرباز وظیفه ست  و بی گناه .        برام عجیب هست  چرا  توی  کلانتری   یهو  شلوغ  شده بود  و اون همه  خبرنگار  اومده  بودن .  رفتم جلو  تا  منم  سر و گوشی آب بدم ببینم  چه خبره    ولی  انگار سوء تفاهم شد  و عکاس ها و خبرنگارها  از من داشتن عکس میگرفتن   و سوال میپرسیدن.      خنده ام گرفته بود و  انگار که نه انگار  که  اینجا  تهران هست   و یهو  حواسم پرت شد و  خیال کردم  هنوز توی کردستان هستم و خواستم  بگم بهشون  که  ؛  چی میگید؟   به زبان کردی  گفتم ؛  چه ژی ؟   

    بگذریم   انگار  قاضی  تازه  اومدش .   چه قدر هم تشریفات  داره  ‌   .   لابد قبل از من   میبایست پرونده ی همون شخص  مهمی  که  بخاطرش  خبرنگار ها  اومده بودن  داخل کلانتری   برگزار  بشه  چون   تموم خبرنگارها  و دوربین صدا و سیما     و صدابردار و  مجری و هزار تا چهره ی آشنا  از شبکه خبر  هم  اومدند اینجا...

 چشمم به بهار  می افته .  الهی  بمیرم براش ‌ این دختر چقدر  خوش قلب  و  ساده لوح  و   لطیفه .  از برگ گل هم  نازکتره دلش .   طوری رفتار میکنه که انگار   این همه  هیاهو و شلوغی  و تشریفات   واسه خاطر  من   براه افتاده ....    خدایا   یکم به این دختر  عقل بده  و یکمی هم به من  فرصت .  تا ترم آخر  امتحانات رو بدم و برم خواستگاری ‌  .      

  لحظه ای  رو تصور میکنم  که قاضی  بفهمه  بخاطر  یه  وام  دویست هزار تومنی  دانششجویی    یک دانشجوی آبرومند این سرزمین رو  دستبند  زدند  و  اینطوری ترور شخصیت و توهین کردن بهش .‌‌‌ .

    اخ  که  اون لحظه  دیدن داره    و بی شک چنان  فریادی سر سرباز  بکشه  و از دستش  شاکی  بشه  که نگو و نپرس .       

   از طرفی هم  من  پشتم محکمه . چون  دقیق دویست هزار تومن  پول  از هم خوابگاهی هام  گرفتم قرض  و  الان   تحویل میدم تا وام  تسویه بشه و مشکل برطرف ‌ 

   اما  خب  منو  ۴۸  ساعت  بازداشت موقت  نگه  داشتن .  اینو  کجای  دلم بزارم ؟  حتما به قاضی  میگم .     تا قاضی  حال  مافوق  و رییس اون کلانتری  رو  بگیره . 

 خب  انگار  اول  نوبت  منه . 

 یالله...

   چه جالب . عجب دادگاهی .   اینجا   عین همون دادگاهی هست که  زنجانی  رو  اورده بودن... 

        چه جالب   قاضی  پرونده  هم  آقای  هوویسه  هست .    شنیدم  ته عدالته .  خدا حفظش  کنه .     چه جالب  قاضی  سنواتی  هم  که تشریف  دارند .     خب  قیام کنیم ...

    قاضی  :   آیا اتهامات  را میپذیری ؟

  بله . دقیقا .  یک به یک رو میپذیرم .  ولی خب   حرفهایی دارم .  من برای تسویه بدهی  الان  همراه خودم  پول رو تهیه کردم و آوردم .  ...

  قاضی  چشمش  افتاد به دستبندم  و نگاهش  سمت سرباز   شلیک شد و با خشم  تشر زد و گفت به سرباز ؛     تو  اینو  دستبند  زدی  آوردیش تا دادگاه؟

    دیدی گفته بودم... میدونستم   چنین صحنه ای   رخ خواهد  داد .   

  قاضی :   سریع  دو تا  پابند  هم  بزنیدش  بهش

    چی؟  پا بند  دیگه چرا ؟ 

     مفسد اقتصادی؟    اختلال در نظام بانکی؟    پول فروش نفت  رو  چی کار کردم ؟   اینا چی میگن  بهاره... ؟   

         توی  آیینه ی روی دیوار  نگاهی به خودم میکنم و بجای تصویر  خودم  تصویر  بابک زنجانی  رو میبینم که برام  اخم کرده  و بی اختیار خنده ام میگیره و اونم  همزمان با من میخنده.... 

  با وحشت  از عمق خواب بیدار میشم ...

  یادم باشه  برم  سفته ی ضمانت رو پس  بگیرم .  نباید هرگز مثبت فکر کرد  چون اون وقت  میشیم  یکی عین  بابک زنجانی ...  

همون بهتر که     با بهاره  کات کنم .  یا شاید حتی  ترک تحصیل کنم و برگردم کردستان  سر زمین کشاورزی  کار  کنم  و بی خیال  دختر شهری ها  بشم .   بهتره   با همون  سکینه  دختر   ایرج میرزا   ازدواج  کنم .  پدرشم  یک هکتار زمین  داره  و گفته قراره بده به  داماد آینده اش.... 

   در همین  افکار  هستم  که   صدای  بلند گوی داخل بند ۲۰۵ زندان اوین   پیج میکنه ؛

   بابک زنجانی  به قسمت  زیر  هشت  مراجعه کن  ملاقاتی داری...


 

اگرمثبت باشید و مثبت بمانید،

 انسان ها و اتفاقات مثبت به سوی

شما جذب خواهند شد…

 

پیوند به وبسایت دوستان داستان کوتاه

جمله های منتخب از دستنوشته  دلنوشته  دلنویس  شبنویس  بدایه ها و آثار ادبیات داستانی شین براری  

 

سخت ترین کار دنیا، آزاد کردن اسیرانی است که زنجیرهای خود را می پرستند. سخت ترین زنجیرها، زنجیرهای فکری است. در جامعه ای که خرد حاکم نیست، خردمندی، دقیقا معادل دردمندی است.

 

جالب ترین جملات خواندنی

جملات زیبا در مورد خدا

 

برای دیدن زیبایی نیازی به بینایی نیست، خیلی چیزها را میشود با چشم دل دید. آدمهایی را می شناسم که چشمان زیبا دارند، اما زیبایی ها را نمی بینند و روشن دلی را میشناسم که تمام زیباییهای اطرافش را با چشم دلش می بیند. 

 

جالب ترین جملات خواندنی

جملات زیبا درباره زندگی

 

میشه کسی وجوددارد که سر راهتان سنگ پرتاب کند،این بشما بستگی داردکه با آن سنگها چه میسازید،پل یا دیوار. شما معمار زندگیتان هستیدسعی کنید معمارخوبی باشید

 

پیوند به وبسایت جملات جالب و عجیب 🔖

جملات زیبا و فلسفی 

 

تقریبآ همه مردم بخشی از عمرشان را 

در تلاش برای نشان دادن 

ویژگی هایی که ندارند،

تلف می کنند.

 

جالبترین جملات وبسایت شین

جملات زیبا از بزرگان

 

شادترین رنگ را به زندگی بزن

نگاه مهربانت صورتی

اندیشه ات سبز

آسمان دلت آبی

وقلب مهربانت طلایی

زندگی زیباست

اگرآن را به زیبایی رنگ بزنیم

 

پیوند به وبسایت مرجع

جملات زیبا و خواندنی

 

الگوی زیبایی برای دیگران باش….

سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد.

از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.

از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند.

از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد.

از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد.

“بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند نه با حرفهایی که درباره ی خودت میزنی!

 

وبسایت جملات برگزیده از شین براری

جملات زیبا و کوتاه از شین 

 

اگر روزی به کسی محبت کردید،

باور داشته باشید که هرگز نخواهد توانست از یاد ببرد،

ماندگارترین اثر هنری انسان

محبت است

 

پیوند به وبسایت مرجع

 

جملات زیبا و  دلنشین 

در این عمری که میداﻧﻲ

فقط چندی تو مهماﻧﻲ!

به جان و دل تو عاشق باش

رفیقان را مراقب باش

مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ

دل موری نرنجاﻧﻲ

که درآخر تو میمانی و

مشتی خاک که از آﻧﻲ

 

وبلاگ پیوند به دوستان داستان نویس

جملات زیبا در مورد زندگی

در مقابل تقدیر خداوندمثل کودکی یک ساله باش…

وقتی او را به هوا می اندازی، می خندد…

چون ایمان دارد که تو او را خواهی گرفت…

 

جالب ترین جملات خواندنی

جملات زیبا در مورد خدا

 

بیشتر رنجی که می کشیم نه توسط چالشهای واقعی زندگی 

بلکه توسط مشکلات جعلی ای که ذهن تولید کرده است…

 

جالب ترین جملات خواندنی

جملات زیبا درباره زندگی

 

درست جایی که هم اکنون هستی همان جایی است که می بایست باشی

با آن نجنگ

از آن فرار نکن

محکم بایست

نفسی عمیق بکش.

یکی دیگر

یکی دیگر

حالا از خودت بپرس

چرا جهانم اینگونه است؟

لازم است چه چیزی را تغییر دهم؟

 

۰ نظر
شهربانو واثق

رمان عاشقانه دباغ ۱

۰ نظر
س. علیزاده

آهوی لنگ

 

۱ نظر
س. علیزاده

سرفه در کنسرت

داستان کوتاه «سرفه در کنسرت» اثر هاینریش بل | شبکه اجتماعی کتاب

۰ نظر
س. علیزاده

داستان کوتاه ادبی

  

爱情故事

دو داستان کوتاه  

۰ نظر
س. علیزاده

داستان دهقان فداکار

 

دهقان فداکارشین براری نویسنده

۲ نظر
س. علیزاده
داستان معمایی جنایی

داستان معمایی جنایی

ژانر جنایی معمایی جذاب  از ارشیو بدایه های شین براری 

۲ نظر
ش _ حاجی زاده

آرشیو

   آرشیو وبلاگ Blogfa 

۰ نظر
س. علیزاده
کتاب پستوی شهر خیس

کتاب پستوی شهر خیس

 خاطرات مبینا اصغری   

۰ نظر
شهربانو واثق

داستان بلند خوب

اپیزود اول از داستان بلند شهر خیس  

۰ نظر
شهربانو واثق

شین براری بدایه نویسی

او به حرفهایی که از اشخاص باتجربه شنیده است ، بیشتر توجه میکند. همان حرفهایی که  در باب ، تقدیر و قسمت انسانها در امر ازدواج ، گفته میشود او...

۰ نظر
شهربانو واثق

داستان نویسی خلاق

بدایه ؛ دختر زرجوب  

شهروز براری صیقلانی

novelist shin barary  

 

۳ نظر
شهربانو واثق

داستان بلند

۳ نظر
شهربانو واثق
رمان نگین

رمان نگین

وبلاگ دختر ایلامی کلیک کنید

۰ نظر
شهربانو واثق
story long and Novel  Shin Barary

story long and Novel Shin Barary

ترجمه داستان های شهروز براری به زبان انگلیسی 
۳ نظر
شهربانو واثق

داستان بلند

داستان سوم محلهء ضرب    ،     نسخه  خام  و بی ویرایش  طرح داستان و نحتوا   برای نوشتن  داستان بلند.   از درون این متن  درون مایه اش به دست آمده 

۰ نظر
س. علیزاده
داستان بلند  3وعده آغوش    شین براری

داستان بلند 3وعده آغوش شین براری

            دا داستان بلند  21+  

۳ نظر
س. علیزاده

رشت امین الضرب داستان بلند

داستان بلند رشت_   محله امین الضرب  بقلم  شین براری  

۱ نظر
ش _ حاجی زاده
قسمتی از  آثار  شین براری  +21  قسمت های مجاز

قسمتی از آثار شین براری +21 قسمت های مجاز

  قسمتهایی از  اثار بایکوت و ممنوعه  با نام  ؛ حاجی آبنه ای.    _بقلم   شهروز براری صیقلانی       که  طبیعتا  ممنوع الانتشار و  کاملا  بی حیا و  طنز نویس  هست.   من قسمت جدی و مودبانه اش را براتون پیدا کردم،  ولی...

۱ نظر
س. علیزاده
داستان کوتاه زیبا

داستان کوتاه زیبا

سکوت ناودان ها
رمان، داستان مجازی،
۰ نظر
س. علیزاده

داستان بالای هجده سال

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم

۲ نظر
ش _ حاجی زاده