خاطرات مبینا اصغری   

  پرداختن به مسائل اجتماعي يكي از گونه هاي ادبيات است كه امروزه مخاطب فراواني بين نسل جوان پيدا كرده است. چنانچه از عنوان اين ژانر ادبي برمي آيد، نويسنده درآن به مسائل اجتماعي مي‌پردازد و مي‌كوشد تا ازدريچه داستان، اين موضوع‌ها را بازگو كند.  نمونه های موفق و پیشروی این  رویکرد را در اپیزود  با نام ؛ "وارونگی جنسی "  از کتاب "پستوی شهر خیس " میتوان یافت که نویسنده در آن به قتل فرزندی توسط پدر متعصب و  تندرو اشاره دارد که به بهانه ی حفظ آبرو و   حرفهای همسایه ها و اهل محل  پشت سر دخترش، اقدام به قتل او در هنگامی که دخترک خواب است میکند.   این حادثه پیشاپیش در این کتاب چاپ و نشر شده بود و به فاصله ی دو سال و شش ماه از ثبت آن در رده بندی کتابخانه ملی  در یکی از شهرهای غرب گیلان  بوقوع پیوست و پدری سر دخترش را با داس قطع کرد  زیرا با دوست پسرش فرار کرده بود و عاشق شده بود و پدر در  قالب  یک بهانه با برچسب  غیرت و ابرو و  ناموس و حفظ آبرو جلوی اهالی محل  اقدام به چنین رفتار زشت و ناپسندی کرد.   گفتنی ست  مرحوم دختری 14 ساله بود و دوست پسرش نیز چندی قبل اقدام به کسب اجازه برای آمدن برای امر خیر و به منظور انجام خواستگاری اش کرده بود که با پاسخ منفی از جانب پدر آن دختر مواجه شده و  سپس به مدت دو روز  همراه  دخترک 14 ساله  اقدام به فرار کرده و  به شهر دیگری پناه برده بودند اما  توسط نیروی انتظامی  دستگیر شده و دخترک را به پدرش سپرده بودند. آنها به منزل پدری بازگشته و سه روز نیز گذشته بود که پدر با داس  بالای سر دخترش  حاضر شد و دخترک نیز در رویای عشقش  در خواب بود که  یک داس خونی شده و دخترک هرگز به عشقش نرسید. پدر  بی رحم و 37 ساله اش  محکوم به هفت سال زندان شد و دوست پسر 30ساله ی آن مقتول نیز  به حبس دو سال زندان محکوم شد زیرا  متهم شده بود که با ارسال عکس دو نفره ی خود به پدر دوست دخترش  موجبات  بروز خشم آن پدر متعصب را فراهم کرده بود.

  داستان تلخی بود  اما واقعی 

   حال به نقل خاطره ای شیرین از آشنایی ام با کتاب داستان بلند  پستوی شهر خیس  میپردازم  بلکه کمی تلخی حقیقت  کمرنگ تر شود.  

 داستان بلند "پستوی شهر  خیس" اثر نویسنده محبوب و متاسفانه ممنوع القلم  شهروز براری صیقلانی است که اکثر غریب به اتفاق قشر کتابخوان وی را با نام  کوتاه هنری اش یعنی  "شین_براری" بروی جلد آثار ادبیات داستانی میشناسند. 
این اثر معجون هزار داستان کوتاه و بلند و پر رمز و راز  می باشد که مهمترین نکته ی اشتراکشان  در موقعیت مکانی و زمانی آنهاست.  اگرچه این اثر از اسارت در بازه ی زمانی  دوری جسته و یک زاویه ی پر رنگش در ماورای ابعاد زمانی میگذرد اما  اغلب اپیزودهایش در  یک برهه ی خاص زمانی پیش میرود و کاراکتر های بی بدیل و پرداخت شخایص منحصر بفرد آن  هرکدام به تنهایی یک شاهکار تکنیکی در داستان نویسی خلاق محسوب میشوند زیرا انقدر عمیق و تاثیرگذار و باورپذیر بروی مبحث "پردازش شخصیت" کار شده است که کافی ست یکبار اثر را بخوانید تا تمام عمر یکایک شخصیت ها و کاراکترهایش  ملکه ی ذهنتان بشود و شبانه روز در خواب و بیداری همراهتان باشند و  هر وقت و بی وقت در هرکجا و هر حالت  بی خبر جلوی چشمتان بیایند و یا در افکارتان رژه بروند و با خصیصه های خاص خودشان شما را متاثر و  دگرگون کنند.  بعنوان مثال شخصیت دست و پاچلفتی و ساده دل و بی ریاحه دخترک روستایی که سرزده برای پیشخدمتی  روانه ی شهرخیس شده  در باور مخاطب  نماد  طنز آمیز و خوش قلبی،انسانهاست که این روزها  به ندرت دیده میشود،   درگیری هاجر با نجوای درونش  و  قضاوت های عجولانه و بی خردانه اش و  اشتباهات و بدبياري هایش همگی طی گذر از روزمرگی های این زندگی اتوماسیون و مصنوعی  در ناخودآگاه مان زنده میشوند و برای هزارمين بار در تکراری بی انتها در ذهن مان مرور میشوند  و برای ذکر مثالی مستند و حقیقی  میتوانم به تجربه ی خودم اشاره کنم،     هاجر برای اولین بار بشکل کاملا تصادفی  وارد روزگارم شد  و مدت ها بعد  آگاه شدم که هاجر  یکی از شخصیت های داستان بلند و کتاب  پستوی شهر خیس    است.  ماجرا از این قرار بود که ؛ 
پسرم یک نقاشی کشیده و به دیوار اتاقش چسبانده بود،  برای تعطیلات عید به نزد پدرش رفت تا به سفر کیش برود و من قصد نظافت اتاقش را داشتم که آن کاغذ نقاشی را کندم و مثل اکثر نقاشی هایش  دور نینداختم و آنرا داخل پوشه ای خاص گذاشتم. بطور تصادفی توجه ام به متن تایپ شده بروی پشت آن کاغذ A4 افتاد و برایم غریب آمد  زیرا از ظاهرش پر معلوم بود  کسی صفحه ای از یک کتاب رمان را اسکن کرده و بروی کاغذ پرینت گرفته.  چنین کاری  به صرفه ریالی نیست و میدانم فقط آثاری که مجوز انتشار نمیگیرند و بسیار پر مخاطب و ارزنده هستند را این روزها این طریق pdf و یا کپی میکنند   تا بتوانند نسخه ای بسیار بی کیفیت از لحاظ وضوح و شفافیت را حدالمقدور تهیه نمایند.  اينرا میدانستم چون زمانی خودم نیز چنین اقدامی کرده بودم و یک نسخه ی تایپ شده و چاپ نشده از ترجمه کتاب  معروف "بیشعوری" را  اسکن و سپس پرینت گرفته بودم، (زیرا ابتدای امر این کتاب مجوز نشر نگرفته بود و بشکل پوشه ای و کاغذهای A4  در بازار سیاه کتاب رایج بود اما بعد از دو سال مجوز گرفت و اکنون کتاب "بیشعوری" بصورت چاپ شده موجود است) 
پشت  برگه ی نقاشی را  خواندم تا از کلیت محتوایش آگاه شوم،  و با جملات خنده آور یک شخصیت  دستوپاچلفتی و  یلخی (خل وضع)  مواجه شدم،  و آن جملات از آن صفحه  راجع به لحظاتی بود که ;  

   صدای ضربات و نفس نفس زدن هایی بگوش میرسید و پیرزن  اشرافی و مالک باغ  درون کلبه اش را جستجو میکرد تا منبع صدا و صحنه ی درگیری را بیابد،   از جملاتی که بینابین ضربات گفته میشد  معلوم بود که هاجر شخصی را به قتل رسانده و با حرص و غضب و غیض  مشغول شکنجه کردنش است و پیوسته میگوید؛ کشتمت،   آره ... من  کشتمت. ..  بیشرف تو هنوز زنده ای،  منو فریب نده،   خب الان معلوم میشه که زنده ای یا الکی خودتو به مردن زدی،   بزار انگشتات را قطع کنم...  این چیه؟ چرا انگشت نداری؟ تو چرا سُم داری؟  بزار سبیل هات رو بکشم یکی یکی و دندونات رو خورد کنم.... 
پیرزن سایه ی مخوفی بر دیوار سالن و پشت قفسه های کتابخانه میبیند  و سایه ای که تنها نشان دهنده ی ضربات محکم هاجر با شی بزرگی در دو دست بر سر شخص دیگری است که هربار آن شی را دو دستی بلند کرده و بالای سرش می آورد و هربار محکم تر از بار قبل بر سر آن مقتول میکوبد.... 
پیرزن میبیند که کتاب بزرگی در دستان هاجر است و هیچ شخص دیگری هم وجود ندارد و بلکه هاجر کتاب را بر کفپوش چوبی کلبه کوبیده و آنگاه بر زمین فشرده و انگار قصد له کردن چیزی را در زیر کتاب داشته باشد ،  آنگاه برای فشار آوردن بیشتر  خودش نیز بر روی کتاب نشسته،  تا نفسی تازه کند،   از زیر کتاب و بین دو پایش  یک دم بلند تکان میخورد و هاجر با ساده لوحی  یکه میخورد و می پندارد که دم در آورده  اما بعد خیالش جمع میشود  که دم موش است. موشی که زیر کتاب له شده.  پیرزن با بدخلقی میپرسد که آن چیست؟  هاجر میگوید؛  دُمَم... نه...نه!... ببخشید..من که دم ندارم. دم موشه ست خب 
پیرزن؛ نه ،  اونو نگفتم.  اونی که الان برویش نشستی رو میگم. 
هاجر لبخندی از سر شرم و حیا میزند و نگاهش رو میدزدد و رویش را برمیگرداند  تا محفوظ به حیایی اش را اکران کند و آنگه میگوید؛  خب خودتون میدونید که... 
پیرزن میپرسه؛  نه،  اتفاقا کنجکاو شدم ببینم روی چی نشستی الان
هاجر ؛  باسَن 
پیرزن با عصبانیت؛  زلیل شده   اون کتابی رو که روی اون نشستی و باهاش موش کشتی رو میگم  
هاجر با شرمندگی و دستپاچگی بلند میشود و روسری اش را با هول و نگرانی  زیر گلویش گره میزند و لباسش را مرتب میکند و یادش میرود که پرسش خانم دیبا از او چه بوده  و آب دهانش را قورت میدهد و میگوید ؛  ببشخید  بخدا(ببخشید) ما حواسمون پرتاب شده بود و نفهمیدیم که شما چی پرسیدی از ما. اگه ممکنه سوال رو یکبار دیگه تکرار کنید خنم جان(خانم جان) 
دیبا :  چرا بجای من داری میگی ؛ما؟    مگه چند نفری؟  
هاجر؛  منظورم از ما،   من و آقا موشه بود.  
دیبا ؛ اون چیه؟ 
هاجر ؛ خب معلومه دیگه. آلت قتل.  اونی هم که زیرشه  مقتوله. منم که هاجر هستم یک قاتل  
دیبا؛ اع....  خوب شد گفتی  ،  وگرنه خیال میکردم  موشه داره کتاب میخونه. 
هاجر ؛ نه خنم جان(خانم جان)  موش که سوات (سواد) خوندن نوشتن نداره. کتاب نميخونه،  اما کتاب میخوره.  
دیبا؛ منو سکته ندی ول کن نیستی.  منظورم اين بود که اون چه کتابی هستش؟  
هاجر با لودگي خم میشود و تلاش دارد تا با  سواد دو کلاس اکاورش  نام کتاب قطور را بخواند اما او نميتواند نام کتابی که جهتش بر خلاف اوست و وارونه مانده را بخواند و بجای آنکه کتاب را سرو ته کند   انقدر گردنش را کج میکند تا سرش گیج میرود و سپس خودش را هم جهت با تیتر اسم کتاب کرده و با لوکنت و بریده بریده تلاش میکند  اسم کتاب را بخواند و میگوید؛  
     آ.... آن...... آن   قلاب بُز... آن قلاب،  بُز،  رَ گ ،  روی،  سیه...  سپس نگاهی زیر چشمی به چهره ی پیرزن می ادازد و مجدد تلاش میکند بلکه بهتر بتواند بخواند و اینبار میخواند ؛ 
  ا....  آ.... آن... ق.... قلاب.... آن قلاب  بُز.... آن قلاب بز  رگ رو سیاه.... 
دیبا با قیض میگوید؛  انقلاب بزرگ روسیه....   این کتاب رو از کجا برداشتی هاجر؟ 
هاجر با شرمندگی و ندامت میگوید؛  از  کابینت کتابا... یعنی از کشوی  کتابدون.  
دیبا ؛  هاجر این اسمش قفسه ست. اینم اسمش کتابخانه ست. قفسه ی کتابخانه. شنوفتی؟ 
هاجر ؛ وایی.... خنم جان.... به گمانم تکان میخوره هاااا 
دیبا ؛ چی؟ 
هاجر ؛  مقتول رو میگم دیگه... یه لحظه تکان خورد دمش.... 

 

__________ 
این خاطره ی من از اولین جملات این کتاب فوق بلند ادبیات داستانی پستوی شهر خیس بود که سبب شد  بعد از مدتها  حس آرامش و لبخندی نامحسوس بر روح و لبم بنشینه.  و بعد ها که از همکارهام راجع به کاراکتر معصوم ؛  نیلیا  شنیدم و  ماجرای  پاراگراف های متعددی که بعنوان هزیانگویی های دخترک نوجوان در داستان گنجانده شده بوده و بعد از گذشت چهار سال  یک به یک با وقوع حوادث جهان همخوانی و  مشابهت داره  کنجکاو شدم نسخه ای ازش رو به هرطریق تهیه کنم و وقتی به اپیزود هفت رسیدم  با کاراکتر آشنای هاجر مواجه شدم و فهمیدم آن برگه ی نقاشی  و مطالب پشتش  مربوط به این داستان بوده.