داستان کوتاه و زیبا   بداعه نویسی  طنزنویس جام کاپ استادیاری


شهروز براری صیقلانی . shahrooz barari .  .


. برخلاف تصور عامه ک بخت یکهو و یکمرتبطه به آدم روی میاره واسه من اینگونه نبود و حتی وقتی هم ک بخت رو کرد من اصولا اصلا توی باغ نبودم و سرم جای دیگه ای گرم بود ، در پیچ و خم انتخاب رشته ی تحصیلی در دوران دبیرستان بودم که لحظه ای درون کلاس مدیر مدرسه با ظاهری شوکه و مبهوت داخل کلاس شد و با صدای دورگه اش گفت

شهروووز!!...  

-ب ب بله آقا؟ دیگه باز چی شده؟

اینبار دیگه جای دسته گل ، یک گلستان به آب دادی . مگه باز چه غلطی کردی؟ 

- دقیقا نمیدونیم که شما منظورتون به کدوم یکیش هس اقا!.. 

(آقای مدیر با سر کچلش و عینکی که با بند به گردنش آویزون بود ، طبق معمول دو دستی کمر شلوار پارجه ای گشادش رو گرفت و جپ و راست کشید بالا ، معمولا عادت بر اینه که کمر شلوارش رو تا روی سینه اش بالا میکشه ، و دو دستش رو پشتش پنهون میکنه و یه حالت خاصی در ایتادن داره که شبیه زن های حامله ای که پابه ماه هستند وامیسته ، ، یه نگاه موزیانه به من انداخت و نیشش باز شد) و گفت؛

افتخار آفرین شدی شهرووووز!... چطور شد که چنین بلندپرواز شدی؟ حالا مث بچه ی آدم تعریف کن ببینم موضوع چیه؟ چی کار کردی که میخواند تو رو با سلام و صلوات ببرند ...

_هیچی بخدا آقا... ما کاری نکردیم که ! ما فقط تکیه داده بودیم به پیکان معلم ریلضی که یهو چون خلاص بود و ترمز دستیش هم پایین بود ، ماشین واسه خودش راه افتاد و رفت خورد به بوفه ی مدرسه، تقصیر خودشونه که ماشینشون رو سرازیری پارک کرده بودن، تازه سنگهای زیر لاستیکشون رو ما زنگ قبل برداشته بودیم جای تیرک دروازه استفاده کنیم ، پس اینها خودش نشان دهنده ی اینه که هیچ عمد و توطیه ای درکار نبوده بلکه خب حادثه خبر نمیکنه ، و...

__خفه میشی یا خفه ات کنم ؟ واسه این نمیگم نگبت ، از آموزش پرورش دارند میاند تا ببرن تو رو محیط زیست بعدشم به استودیوی ضبط رادیوگیلان

  از محیط زیست گیلان خواستن برای مصاحبه ی رادیویی با رادیو گیلان 

__چی؟؟؟؟؟ آقا بخدا ما کاری نکردیم ، نزارید ما رو ببرند...

چی میگی اخه شهروز؟ دارند میاند که ازت تجلیل و تقدیر بکنند 

_از ما؟... نه اقای مدیر شاید دارند کلک میزنند تا ما رو ببرند کلانتری

چی؟ کلانتری؟ واسه چی کلانتری؟ مگه دیگه چه غلطی کردی؟

_اقا بخدا یهویی شدش ، دیشب سرکوچه با تفنگ بادی زدیم چراغ تیرچراق برق رو شکوندیم ک آز شانس بد ، یکی از معتادهای محله سرشبی کنار تیرچراغ برق نشست و شروع کرد به چرت زدن ، که چون تاریک بود ماشین حمل غذا که هرشب میاد واسه کلانتری شام میاره رفت توی تیرچراغ برق ،و اقا فرخ طفلکی مابین وانت و تیرچراغ له میشه

اقا فرخ دیگه کیه؟

_همون معتادی که پای تیربرق داشت چرت میزد

_خب الان نقش تو چیه در این حادثه؟ 

_شکوندن لامپ روشنایی سرکوچه با تفنگ بادی ک سبب تاریکی و وقوع حادثه شد

نه پسرجون ، ربطی به محیط زیست نداره که 

_آقا اجازه... شاید چون تیرچراغ سرکوچه مون چوبی بود و بعد تصادف شکست افتاد روی یه درخت بید و اونم آتیش........هیچی اقا

 چی شد بالاخره؟ اتیش گرفت یا نه؟ 

_اجازه اقا... آخه به من ربطی نداره ک این حادثه توی فصلی از سال رخ داده که برگ درختا خشکیده و از شآنس بد همون روز هم باد گرم وزیده باشه.....

 

 

خلاصه وقتی که به خودم اومدم دیگه کار از کار گذشته بود و داشتیم میرفتیم به استودیو زیباکنار ، من اصرار میکردم که اشتباه شده و من طرف حسابشون نیستم ، بعد اینکه اسم و فامیلی و شماره شناسنامه ی خودم رو با اسم مورد نظرشون تطبیق دادند باز من انکار میکردم که لابد یه تشابه اسمی رخ داده و من بااینکه نویسنده ام اما دراون حد نیستم که اسمم رو از طریق سفارت سوییس در تهران و سازمان ملل بخش حفاظت از محیط زیست استعلام بگیرند و منو برنده ی مسابقه ی نویسندگی اعلام کنن. من به هر حال بعدها مجبور به نطق یه متن سخنرانی ده دقیقه ای در همایش محیط زیست تهران هم شدم ، و مدتی بعد با خودم تصور میکردم بالاخره اگر یک روزی ماه از پشت ابر در بیاد و معلوم بشه که همه چیز یک سوءتفاهم بوده و این فقط یه اشتباه چاپی یا اشتباه در نامه نگاری بوده ، اون وقت چی؟؟؟ آبروی من به فنا میره . نکنه منو بندازن زندان؟

مدتها گذشت تا بنده کاشف بعمل آوردم که ظاهرا در سینزده سالگی بنده با دیدن آگهی مسابقات داستان نویسی کوتاه که توسط سازمان ملل در پیرامون گرمایش جهانی بود ، دچار شور حسینی شده بودم و همینجا اعتراف میکنم که کل داستانم رو با قافیه دزدی و تقلب سرهم آورده بودم و اصلا از اصول اولیه ای که یک داستان کوتاه برای شرکت در مسابقات بین المللی باید دارا باشه بیخبر بودم و تنها از استاندارد های همیشگی که در سطح مسابقات استانی ملزم به رعایتش بودم پیروی کردم ، و داستانم رو که واقعا در سطح یه شاهکار ادبی در قرون وسطا بود رو به ادرس اشتباه یعنی به نشانی سازمان ملل در ژنو سوییس ارسال کرده بودم . درحالیکه مسابقه در جشنواره ی وولدووستوگ شرق روسیه برگزار میشد و ظاهرا بلطف پرسنل سازمان ملل به محل برگزاری ارسال میشه اما چون اثرم بدلیل برخورداری از زبان بومی و فاقد ترجمه ی انگلیسی بود از لیست اثار خط خورد و چند سال بعد با تغییر توازن در معادلات سیاسی ایران در جامعه بین المللی ّ(از برکت دولت اصلاحات اقای خاتمی) اثرم توسط یه موسسه زیست محیطی در ژنو سوییس ترجمه و خریداری شده و مبلغی هم به حساب مرکزی اینترناشیونل بنده که در دوران کودکی توسط پدر مرحومم در یروان ارمنستان افتتاح شده بود و من بخیال برنده شدن در مسابقات داستان نویسی شماره ی آی دی نامبرش رو در انتهای داستانم نوشته بودم واریز شد و بعد یکسال در اوج بیخبری از کانون نویسندگان در آلمان شخص آقای استاد هوشنگ گلشیری از طریق محیط زیست گیلان شماره ی بنده رو جویا شدن و با من تماس گرفتند و اطلاع دادند ک داستانم در مسابقات داستان نویسی ملل به سبک زبان بومی که در آلمان و شهر شالکا (شالکه) برگزار شده به عنوان داستان برگزیده و تحسین شده ی هیات داوران برگزیده شده و یک لوح تقدیر و یه تندیس ارزنده برای نویسنده ی اثر به انتشارات سوییسی که ناشر و مترجم اثرم بوده سپرده شده و از طریق اون انتشارات از جناب اقای هوشنگ گلشیری بعنوان ریاست کانون نویسندگان درخواست کمک شده تا بلکه بتونند نویسنده ی گمنام این اثر رو در ایروان ارمنستان پیدا کنند ، که در نهایت بنده سر از ایران و گیلان درآورده ام. خلاص یه تندیسه بزرگ برام ارسال شد. 

مدتها بعد....


به یاد دارم که آن روزها دانشجو بودم و همزمان معلم انشاء در مدارس راهنمایی عالمی ، قدوسی ، دکترحشمت ، صدری الدین علوی و... بودم و در هفته نامه ی گیلان فردا* هرهفته دو ستون داشتم ، و از طرفی هم ان دوران همچون اینک نبود که پایان نامه را در کنار خیابان ناصرخسروی تهران فله ای بفروشند و شهریه ی دانشگاهم از راه نوشتن پایان نامه های رشته ی علوم اجتماعی تامین میشد ، و باقیه زمانم را در بوتیک فروشندگی میکردم ، سالها از فوت پدر میگذشت و گرمای کانون خانواده باخلا پدر به سرمایی استخوان سوز مبدل گردیده بود ، خواهر بزرگتر تحصیلات لیسانسش را تمام و جهیزیه اش را کامل کرده بود ، سپس هم ازدواجی موفق و سمتی رفته بود و خودش نیز به شغل معلمی مشغول بود ،اما همواره برایم جای سوال بود که خواهر گلم بعنوان معلم جغرافیا چگونه از من چنین سوال عجیبی پرسیده که؛

_خط نصف نهار مبدا سمت قبله ست؟؟ 

من از طرفی نیز نگران و دلواپس آینده ی این مرز وبوم بودم زیرا دانش آموزان خواهرم بعبارتی آینده سازان فردای این سرزمین بودند .


روزی مادرم برای کنجکاوی های مادرانه اش بیخبر به خانه ی من در شهر غربت آمد و طبق معمول شروع به بررسی نکات نامتعارف کرد مثلا در نقش خانم مارپل با تک تک همسایه ها سلام وعلیک ویژه ای کرد تا سروگوشی آب دهد و از روی بی ریاحی درددل های مادرانه ای نیز برای برخی نقل کرد ، و از آنجایی که متاسفانه از سر تقدیر همواره مادرم نسبت به جایگاه اجتماعی فرزندش »من« غریب و بیگانه بود و بتازگی نیز از دهان یکی از اشنایانش شنیده بود که پسرش شهروز «من« در ترم اخر دانشگاه بعنوان استادیار بجای استاد استاتیک تدریس میکند ، در پاسخ این جمله که : 

شما مادرِ اقامعلم هستید و از رشت تشریف آوردید؟  

با لبخند پاسخ میداد که؛

نه، پسرم شهروز اوستادکاره......

که بر خیال خودش اوستاکار با استادیار یکی هست ..    

مادرم همچون تمام مادران دیگر از بیان صحیح برخی واژگان عاجز است و اللخصوص ک آن واژه پیرامون شرح حال پسرش باشد ، آنگاه ست که به جای واژه ی ،فنی حرفه ای میگوید ؛

پسرم فری فرفری میخواند.

و یا بجای واژه ی کاردانی میگوید

پسرم مدرکش کارگاهی ست 

و بجای کارشناسی ناپیوسته 

_پسرم کار شانسی گرفته. اونم ناپیونده

حتی به یاد دارم که اول دبستان که بودم نیز اوضاع همینی بود که هست و مادر گلم به امتحان کتبی میگفت ؛ _امتحان کبچی 

خلاصه فردای روزی که مادرم مهمانم بود یکسری از دانشجویان ترم پایین برای جلسه ی خصوصی درس استاتیک آمدند و در برابر جمله شان که 

پرسیدند؛

سلام، استاد خونه تشریف دارند؟

مادرم گفت؛ شما یا زنگ را اشتباه میزنید یا که اصلا خانه را اشتباهی آمدی 

 چون برایش عجیب و نااشنا بود که کسی فرزندش را استاد خطاب کند 

خلاصه ان روز و وقتی که جلسه تمام شد ، و دانشجویان رفتند مادرم گفت ؛ 

خیال کردم اینا اومدن اینجا تا قلیان بکشند واسه همین اخم کردم ، اصلا چه معنا داره که بیایند اینجا خانه ی تو درس بخوانند هرکس بره خونه ی خودش درس بخونه . از خواهرت یاد بگیر معلم جغدافیا شده و سه روز در هفته هم میره مدرسه درس میده.....




کمی بعد ...

      لحظه ی خداحافظی و برگشت مادر به رشت...

 

 موقع خداحافظی من بخیال اینکه ان تندیس داستان نویسی محیط زیست فاقد ارزش ریالی هست بمناسبت روز مادر پیشاپیش هدیه دادمش به مادرم و تا دم ایستگاه سواری خط کناره بدرقه اش کردم ‌ . 

بعد یک ماه وقتی برای تعطیلات فرجه ی امتحانات برگشتم رشت و خواستم برم به مادرم سر بزنم با استقبال و خوش آمد گویی ویژه ی زهرارختشور مواجه شدم ک برعکس همیشه لبخند به لب داشت و حتی لحظه ی سلام و علیک بخاطرم از روی نیمکت چوبی و زهوار دررفته اش بلند شد و با همون حالت زاویه داره کمرش که حدود نود درجه خمیدگی داشت سمتم اومد گفت ؛ کاپ قهرمانیتو مادرت برد طلافروشی و فروخت ، طلاش هجده عیار نبود بلکه شانزده عیار سفید ایتالیایی بود و فقط بیست ویک گرم وزن داشت ، شنیدم میری بنایی؟ اوستاکار شدی! باریکلا پسر ... پیربشی... تازه سر عقل اومدی... عملگی بنایی هم بهتره برات و هم حقوق میگیره واسه آینده ات هم بهتره. تازه خودش یه نوع ورزشه و دستو پات وا میشه ... والا. این شد یه تصمیم درست و درمون . چی بود آخه خودتو معطل یه کاغذ دفتر کرده بودی ک میخوام برم دانشگاه !... از اولشم معلوم بود درس بخون نیستی من خودم به مادرت گفته بود که این بچه قد و هیکلش به بنایی و گچکاری میخوره .... )

Kafeketab  kafeketab

2020