قاب چوبی آیینه و دیواری نمور .... عطش عشق و اضطراب یک نوجوان در پیچ و انحنای جدیدی از بازی های روزگار.... پیر خیره به گذر عمر و روزهایی در عبور .... دزد آشنا و ایفای نقش پلیس و سکوت سرباز و نگهبان صبور و تهدید سرقت از بازار زرگران و سنگ کبود در عمق قبور . سمت غم انگیز محله اما به من مینگرد پسرک غمگین و عاشق پیشه . گره میخورد چشمان عسلی در تقارن آیینه
به من میجوید دلیلی را سراسیمه . خیره به خشم . رنگ میپاشد بر بوم و میبندد نقش عجیبی شکل رخش. درد را میکشد با سبک سیاه قلم و سر میدهد بلند آه ناله با چکیدن های اشک و دسته های عزاداری محض مرگ یک عرب. هیات هایی در سر دسته یک الم (عَلَم) . . تازیانه میزند باد و بوران و زخم میزند بر سقف . بام ناله دارد از بارش باران و تاب های آفتاب سوزان . لوجنک دریچه اش را داد بر باد پیش از رسیدن چشم طوفان. لانه ی جوجه کلاغ صد ساله شهر مانده بودش خیره براه و از دلهره ی سقوطی بی سبب و شاید هم هجوم طوفانی ناآشنا، لانه اش را بر تاج کاج بلند، دوخته بود با ریسمان سیاه . مضطرب از وقوع حادثه و بحران سخت. دلگرم میکرد جغد پیر نیمه شبی و میگفت میرسد نوبت طالع خوش و بلکه بخت. سمت دیگر نسیم عمق میگرفت شتابزده میرسید و میپیچید به طناب رخت . تکه لباسی سفید را میربود از بند رخت و میسپردش به الاچیق وسط برکه و تخت. سیاه گربه ی کور میگفتش که گمان کنم باز باران سر بزند و کند اوقات تلخ. درون کلبه ی چوبی ولی ‌‌.. پسرک افتاده بودش از عرش به فرش حس غم غریب غربت در غروب آدینه...
من به دیوار مینگرم و تقویم آویخته به میخ. نظاره میکنم به انتخاب های پیشرو. که چیده شده بروی میز سمتی نشسته آرام و بیصدا بر مچ دستانی گره خورده یک تیغ تیز. به رگ خواب مچ دسته ی تیغ .
چکه میکند از سنگ و اصابت به سر و شکست آیینه ها
________

در غروب آدینه

من از پنجره ی کوچک ماه

به آن کوچه ی غمگین مینگرم...

هنوز رد گامهایت آنجاست

هنوز تصویر تو بر قاب رفتن جاری ست...

برف میبارد اما

گرمای گذرت بر معبر کوچه باقی ست...

هنوز نگاه آن کبوتر چاهی

بر سر شاخه های انتظار

آواز غمگینانه ای میخواند...

آن گربه ی کوچک کوچه

هنوز در انتظار دستان نوازشگر توست...

و من

بر چار چوب آسمان

ستاره های انتظار را میشمرم

آه بشنو !

صدایی می آید

گویا غبار از  کوچه ی ما میزدایند!

و من می گریم

غبار کوچه ی من

هنوز رنگ قدمهای تو را دارد. بانوبهار

https://splus.ir/delnvesh
تقدیرم...
میگویم:من از قضا و قدر واهم دارم.
من از تقدیر میترسم! از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است...

من فصل آینده را بلد نیستم

از صفحه های فردا بی خبرم...

نمی دانم در خط های بعد چه خواهد نوشت!

میگویم کاش قلم دست خودم بود...

کاش خودم مینوشتم...

فرشته ای به قلم سوگند میخورد و آن را به من میدهد!

میگوید:بنویس...

دعاهایت رابنویس و ذکرت را...

هر چه میخواهی بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست!

جز آن که چه می اندیشی سرنوشت دیگری نداری...

تقدیرت همان است که خود می اندیشی...

شب است و قلم در دست من...


https://splus.ir/delnvesh

یک کوچه آنسوترتورا گم کرده ام شاید
 شاید  تو را  پیدا  کنم  این روزها باید !


                    این روزهایی که دلم لبریز تنهاییست
                     میمانم اما ماندنم هر دم  شکیباییست


                                             میخندم اززجری که تقدیرم به من داده
                                              از  اتفاقی  که  به   نام  ِ عشق  افتاده


                                                                      افتاده از چشمان تو بر روی دستانم
                                                                      یا مثل بیماری مرموزی به این جانم 

وقتی  که می رفتی نگفتی  دیر می آیی
هر روز من شد انتظاری پوچ و رویایی

                     یک   لحظه  دیدم  بی تو  در تنهاییَم   ماندم
                     آن لحظه را درسرنوشتم ((خودکشی))خواندم
                                                      فردا دگر معنی ندارد روز یعنی روز
                                                        امروز و فرداها  ندارد فرق با دیروز                                                                    یک کوچه آنسوترنباید دیرتر میشد         چشمان شاد من نباید زود، تر ، طر می شد

 

 این روزها این چشمها دیگر پرازخوابند
شاید تو را در کوچه های خواب دریابند


                     تابوت شادی روی دست لحظه ها جاری
                      لبخند غم میگوید: ای  تنها ! مرا  داری


                                              باید تو را پیدا کنم در ذهن یک عابر
                                              بنویسمت در شعر نو یک شاعر که بهاره شاید رفتی ای از تقویمم ولی این نخواهد ماند تقدیرم .     شاید رسد انروزی که   آهسته در گوشهای همیشه کورت گویم دوستت دارم
                                                                   بعدش ببینم خوابی ومن باز بیدارم...
https://splus.ir/delnvesh


چشمان بد دهن بهار را میشناختم بعد تو، روزهای سه فصل دیگر را میشماردم

با تير و کمان غرورت ،
 سنگ ميزنی
بر شيشه های بی قراریم...
  زنگ خاطراتم را ميزنی و فرار ميکنی...
  فرصتی نيست ،
فرار نکن...
  معنی اين شيطنت ها را بگو .
  اين بار اگر دلت در حياط قلبم افتاد ،
    سراغش را نگير .
   پس نميدهم
به جريمه ی تمام زنگ هايی که زدی و فرار کردی...
https://splus.ir/delnvesh

¤¤¤
امشب که سقف بی ستاره ی اتاقم بر سرم سنگینی می کند ،

مانده ام که از چی بنویسم ...!؟

از آن هایی که دیروز با من بودند و امروز رفته اند ، یا از تو

که همیشه حرف های مرا می خوانی ...!؟

از چه بنویسم ...!؟ از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که

سوت و کور است ...!؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان ...!؟

از خاطراتی که باتو در باران خیس شد یا از غزل هایی که هیچ وقت سروده نشد ...!؟

از چه بنویسم ...!؟ از نامه ای که هرگز به سویت نفرستادم یا از ترانه ای که هرگز

برایت نسرودم ...!؟

از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم یا از بدرودی که هرگز آن را بر زبان نیاوردیم ...!؟

من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد باهم در آن قدم بزنیم ... من دلبسته ی درختی

هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم ...

من منتظر پنجره ای هستم که عطر تورا دوباره به من نشان بدهد ...

ای عشق ناگزیر من ؛

اگر قرار باشد بنویسم ، باید در همه ی سطرهای دفترم حضور داشته باشی ...

نفس های تو می تواند برگ برگ دفترم را از پاییز پاک کند ...!

من از اولین روز آفرینش ، چشم به راهه نگاه جذاب توام ...      کی مرا میبینی ...!؟

#شعرسپید
¤ https://splus.ir/delnvesh
وعده...
شب که می رسد به خودم وعده می دهم

که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت.

صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم،

رسیدن شب را بهانه می کنم.

وباز شب می رسد و صبحی دیگر....

ومن هیچ وقت نمی توانم حقیقت را بگویم.

بگذار میان شب و روز باقی بماند؛

که چقدر 

دوستت دارم...
#شهروز_براری
 #شعرنو
♧ https://splus.ir/delnvesh

جریمه...
به من آموخت زندگی را...

نکته به نکته...

کلمه به کلمه...

ولی افسوس آنروز که املا داشتیم

و من تنهایی را نوشتم تنحایی...

جریمه ام کرد به یک عمر نوشتن...

و من همواره در این حسرت که چرا را عشق را آموخته بودم...!!!

♧◇♡شین♤براری♡◇♧
Http://ilami.blog.ir

دلواپسی...
بگذار یاد عاشقانه ترین دلواپسی هایم خط نخورده باقی بمانند، تا همیشه....

گفته بودم اگر نگاهم نکنی تمام شعر هایم یخ می زنند و اسیر طعنه ی ثانیه ها می شوم

 حالا نمی دانم تکلیف خیس خیال و خاطره هایم بی تو چه می شود ؟

فقط خدا کند آرزوهایم در بیابان تنهایی ، با طوفان غرور تو کمرنگ نشود ، آن وقت من می مانم

و زندگی زیبایی که به دنیای چشمان تو باختم....

بغض گلایه های پر دردم را در هجوم تنهایی ، در باغ بی مهری ات ، غریبانه می شکنم

می خواهم گریه های بی صدایم را فریاد کنم؛ شایدً مرا به خاطر بیاوری...

♧◇♡شین♤براری♡◇♧

■■■
https://splus.ir/delnvesh
■■■
پاییز...
دیدی آخرش تابستون اونقدر غصه ی ما رو خورد که پاییز شد! ببین تو یادت نیست من

کجای دفتر خاطرات پاییز سال گذشته نوشتم و زیرش رو امضا کردم که سرخی من از

تو و زردی تو ازمن؟ که هنوز مهر نشده روی خط نه چندان صاف سرنوشتمان زرد

کشیدند. خلاصه از قدیم و دور گفته اند و میگویند که پاییز فصل عاشقهاست من را به

این روزکه نمیدانم چه رنگی است نشاند! به عاشقیم یقین دارم که مینویسم و گمان

میکنم اگر تبریک تولد پاییز را ننویسی باید به عاشق نبودنت یقین کرد. مهم نیست

اصلا فدای سرت که یک تابستان دیگر گذشت و باز هم معجزه نشدو تو نیامدی به

قول خودت صبر را با وفاداریمان تا پاییز بعد شرمنده می کنیم شاید از بس رو سفید

شدیم پاییز آینده جای باران برف در سرزمینمان بارید...!!!

¤¤¤¤
https://splus.ir/delnvesh
¤¤¤¤
غربت...
غربت را 

حتما نباید لای الفبای شهری غریب

و یا جایی

پشت لحظه های آشنا بیابی

همین که

عزیزت نگاهش را به دیگری تعارف کند

تو غریبی...
http://shin.blogfa.com

رای آمدنت...
با هیاهو آمدی
اما آرام و بی صدا رفتی
آنقدر آرام
که نمی دانم شب بود یا روز
زمستان بود یا بهار
اما خوب میدانم
خوب میدانم
آنقدر گریستم که در یادت غرق شدم...
http://arammm.blogfa.com

خاطرات اولین دیدار ...
نیمه شب آواره و بی حس و حال / در سرم سودای جامی بی زوار

پرسه ای آغاز کردیم در خیال / دل به یاد آورد ایام وصال

دل به یاد آورد اول بار را / خاطرات اولین دیدار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود / چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با منو / هم نشین و هم زبان شد با من

خسته جان بودم که جان شد با منو / نا توان بود و توان شد با من

مست او بودم ز دنیا بی خبر / دم به دم این عشق میشد بیشتر

گفتمش عشقت به دل افزون شده / دل زجادوی رخت افسون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش / طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

روزگار اما وفا با ما نداشت / طاقت خوشبختی مارا نداشت

آخر این قصه هجران بودو بس/ حسرت و رنج فراوان بود و بس

بر سر پیمان خود محکم نبود / سهم من از عشق جز ماتم نبود

آن کبوتر عاقبت از بند رست / رفت و با دلدار دیگر عهد بست

عشق من از من گذشتی خوشگذر / بعد از این حتی تو اسمم را نبر

عاشقی را دیر فهمیدی چه زود / عشق دیرین گسسته تارو پود

گرچه آب رفته باز آید به رود / ماهی بیچاره اما مرده بود


بهاره جان بعد ازاین، هم آشیانت هرکس است / باش با او زخمه های تو مارا بس است...


○○○○○○○○○○○○○○○

پینویس؛

تنها جرم عاشق پیشه ی شهر ان بود که او بی کس است. ولی تنهایی و تنها ماندن چه زیبا تر از بودن با هر کس است. همانا که لیاقت برخی شراکت با کرکس است.
خصلت قو و عشقش شد الگوی مسیری بهرمن. _ مشق تو ولی شد شکست از دست تقدیر بعد من.
Http://5011.blogfa.com

تئاتر زندگی...
دوباره بازیچه شدم تویه تئاتر زندگی... 

  تو این نمایشنامه دل شکسته شد به سادگی...
 
نقش نبودن واسه توست نقش شـکســـتن واســه من...

صـــندلـی خــالـی مال تــو شــــد...

ای بـــی صــــدا حـرفـــی بـــــزن... 

یاد تو و نبودنت رفتم و تنها تر شدم ...

تویه تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم...