متن  متفرقه  و جالب انگیز    . برای خواندن ادامه مطلب کلیک نمایید 

💎راهکار مناسب برای خانمهایی که دوست ندارند بعد از مرگشان هم،شوهرشان زن بگیرد.👇👇👇

💎خانمهای عزیز،‏همیشه یه کاغذ تو جیبتون باشه که روش نوشته باشین “کار شوهرمه”،
 اگه یه بلایی سرتون‌ اومد، تصادف کردین یا به قتل رسیدین پلیس بره سراغش که بره زندون و خیلی بهش خوش نگذره و زن دیگه بگیره!😄😂

😂😂😂#طنز    👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 مطلب از این منبع، کلیک کنید ایلامی بانو بلاگ آی آر 🍷📚


🌺 #یک_ذهن_زیبا  🌺

💎روزی "اندوه" به روستای ما آمد

گفتیم رهگذر است ...
 مــــــــــاند! 
گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود ، باز هم مـــــاند و 
نشست و 
شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان!
گفتیم : مهمان بدقدمیست ! دو سه روز دیگر میرود!
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان. 
حال اندوه کدخدا شده و  تمام کوچه ها بوی "آه" میدهد . 
تمام امیدها را بلعید و بجایش "حسرت" در دلها انبار کرد. 
پیرترها هنوز به یاد دارند : " روزی که اندوه آمد ،
 "جهل" نگهبان دروازه روستا بود...

#تلنگر       हई 📚🍷 مطلب از این منبع، کلیک کنید ایلامی بانو بلاگ آی آر 🍷📚


 


💎همه چیز را کنار بگذار..
وقتی نمیتوانی با روزگار بجنگی!
همه چیز را کنار بگذار و دور شو...
نفسی تازه کن و از بودنت لذت ببر..
زندگی کوتاه تر از آن است
 که ثانیه هایت را مسموم نبودن ها...
نداشتن ها یا باختن هایش کنی...
زندگی، درست مثل یک خنده ،روی لب هایت زیباست...
بخند و ادامه بده...
زمین زیر پاهای توست که می چرخد...


در كوچه‌اي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث مي‌كردند. يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازه‌اش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر»
دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترين خياط كشور»
سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا»
چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت:

 «بهترين خياط اين كوچه»

l


💎مراقب افکار دیگران باشید

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست
#مدیریتی  #اجتماعی #اموزنده 

 


توی این نیم قرن چه چیزی در ایران گم شد؟

شفیعی کدکنی می گوید شادی
مادربزرگ‌ها می گویند مهربانی

پدربزرگ ها می گویند احترام
مادرها می گویند عشق

پدرها می گویند آرامش

دخترها می گویند آزادی
پسرها می گویند فردا...

من اما می گویم که سالهاست زندگی در این حوالی گم شده است.
 زندگی با تمام خاصیت ها و رنگ و بو و زیبایی هایش... 
 


 

💎امام جمعه تهران «میرزا زین العابدین ظهیرالاسلام» سخت بیمار شد.
 
دکتر طولوزان فرانسوی ،پزشک ناصرالدین شاه را 
به بالینش فرستادند؛
 او برای دوای دردش شراب کهنه تجویز کرد. 

امام جمعه نالان اظهار دلتنگی کرد؛  که اگر بخورم به جهنم خواهم رفت!
دکتر گفت : اگر نخورید زودتر خواهید رفت...

میرزا آقاخان کرمانی
 


مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خدا ترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را درآغوش فاسقش آرمیده یافت!شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت... به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند.وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛ ازگنجینه پادشاه دزدی شده! دراین میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟ گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود! آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت؛ شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد پادشاه از مرد پرسید: چطور فهمیدی که او دزد است؟مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود ودر بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم
 📚🍷   وبلاگ  محمد بلاگ  آی  آر    🍷📚


💎مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می‌شد که نباید آنها را مصرف می‌کردیم..!!
نباید به آنها دست می‌زدیم،
فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیف‌ترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد ...


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 مطلب از این منبع، کلیک کنید ایلامی بانو بلاگ آی آر 🍷📚 ईह

💎اشو میگه:

هر وقت احساس کردی 
حال خوبی نداری 

فقط پنج دقیقه عمیق بازدم کن 
حس کن که به همراه بازدم 
حال بد و تاریکت را 
به بیرون پرتاب می کنی 
شگفت زده خواهی شد 

در طی پنج دقیقه 
به حالت نرمال باز می گردی 
و تاریکی و بی حوصلگی ناپدید می شود...

             

👇        ویژه  وبلاگ    M۰hAMAD.blog.ir         👇

 


"مرد لاف زن"

💎یک مرد لاف زن، پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. 

دست به سبیل خود می‌کشید، تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من امّا...

شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد که‌ ای دروغگو، خدا  حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند، الهی آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی، لااقل یک نفر رحم می‌کرد و چیزی به ما می‌داد.

ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند، شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می‌کرد که خدایا این دروغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد.

عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود، اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. 

پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید، و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد، آن دنبه‌ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌کردی، من نتوانستم آن را ازگربه گیرم.

حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. 

"مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ."
l👇        ویژه  وبلاگ    MOHAMAD.blog.ir         👇

#یک_جرعه_کتاب 📚

💎آدم‌ها از ترس وحشی می‌شوند، 
از ترس به قدرت رو می‌آورند که 
چرخ آدم‌های دیگر را از کار بیندازند 
و گرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، 
به قدر همه هم هست اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ 
چرا کتاب نمی‌خوانند؟ 
چرا هیچ‌چیز از تاریخ نمی‌دانند؟ 
چرا ما این همه در تیره‌بختی تکرار می‌شویم؟ 
این همه جنگ این همه آدم برای چه چیزی کشته شده‌اند که آن چیز حالا دستشان نیست و دست بچه‌هاشانم نیست؟!

📗 !      ویژه  وبلاگ    MOHAMAD.blog.ir   

💎الکساندردوما میگه:

در ایـن دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی؛ فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها، کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است...
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.
هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
" انتظار کشیدن" و "امیدوار بودن" ... !      ویژه  وبلاگ    MOHAMAD.blog.ir