توجه این متن فی البداعه و جزو چکنویس های دور ریختنی ست که در آرشیو فن پیج نویسنده شین براری پیدا کردم،  خنده داره  و بازنشرش میکنم،  امیدوارم شاکی نشود،  چون معلومه توی خلوت خودش و واسه دل خودش و تخیلات فانتزی در عشقی که به شهر و زادگاهش داره نوشته شده،  و توش با شهر خودش هم کلام شده و کلی فحش های رکیک و حرفهای جنسی هست، میگم که  چکنویس معمولی از دستنویس های دورریختنی اش بود که به شکل زیراکس شده به کلکسیون داری در شاهرود فروخته شد،  بی شک فروشنده بایستی به چکنویس های نویسنده دسترسی میداشت که چنین کاغذ پاره ی بی محتوا و خنده داری رو تونسته برداره و در انتشارات  معروف چشمه در تهران  به عنوان برگ سندی از روزنوشت های شین به مزایده بزاره و در نهایت یک مشتری اینترنتی از شاهرود در سمنان بقیمت  13000000 ریال و بعبارتی یک میلیون و سیصد خریداری کنه. البته داستانی در حاشیه این کاغ بود  که  از درون محتواش  یک خواننده  حدود  بیست جمله اش رو عینن تبدیل به متن  ترک و ترانه ی آهنگش کرده بوده با عنوان اینکه چنین ترانه ای را از جناب یغما گلرویی خریداری کرده.  در حالی که  کار سر اختلاف این ماجرا سر سراینده اش  تبدیل به اولین پرونده  سرقت ادبی در تاریخ قوه ی قضاییه ایران شد و سبب تصویب قانونی برای سرقت ادبی در جمهوری اسلامی ایران شد.      و در دادگاه  نسخه ی مکتوب  دست نویس این متن توسط شین براری تحویل داده شد و در حالیکه شاکی پرونده شین بود  و متشاکی جناب یغما  گلرویی عزیز،  اما از جانب متشاکی و متهم یعنی گلرویی  فردی بعنوان وکیل ایشان حضور میافتند  و  در نهایت با توجه به کارشناسی و تعیین خط و آزمایش رادیو کربن و قدمت بیست ساله ی نسخه ی ارایه شده از جانب شین  سبب پیروزی شین شده و خبرش در روزنامه ها با عنوان اولین محکوم و اولین پیروز در اولین پرونده اجرایی و ثبت شده در قوه قضاییه کشور  نشر پیدا نمود.   نکاتی بس خنده دار در پس ماجرا نهفته است  اینکه چطور شین خجالتش نگرفت ککاغذ پاره ای رو با هجم قابل توجه از  فحاشی های رکیک درون متن  به قاضی تحویل بده  خودش  خنده آوره  وقتی بفهمید توی این تکه کاغذ موچاله شده و  ریش ریش  چه حرفای  بی ربطی و چه تخیلات  فانتزی ای نوشته شده بوده ،    اما واقعا   از داخلش یکی از بهترین ترانه های  خواننده  خاص و پر حاشیه  ایرانی  شاهین نجفی  در اومده   .  .... سالها دور از شهر خودم سپری کرده بودم و در طی هفت سال،  یکبار آنهم در افکارم به  جرج  بوش پدر  ریاست جمهوری آمریکا فحش ناموسی،حواله کرده بودم ،  اما افسوس که به محض بازگشت به شهر خیس خویش،  روح کج کلامی در من حلول و مرا نیز همرنگ اهالی شهر میسازد .رای نهایی دادگاه مالک حقیقی اثر را شهروز براری صیقلانی اعلام نمود

      با خط خوردگی و خط شکسته ی خوش  از بالای صفحه کاغذی  شیره ای رنگ  و کاهی  نوشته شده      به نام تاری متعال. خدا کجایی؟ هستی؟    


من یه گلایلم که در این سرزمین سبز گیل،  راهم به قبر و سنگِ گرانیت تازه آباد(نام قبرستان در رشت است)  می رسه! _توی این شهر خیس و بارون زده،   هر روز توسط چترهای آدمکسوار،  به قتل می رسم و شعر من فقط، _به انتشاره شعله ی کبریت می رسه! __ ای رشت!..  شهر شیکپوش و کج کلام،  تو را میسوزانند و تو یکدم میباری .میسوزی و میسازی،  هزار کوچه و پس کوچه ی به هم گره خورده داری و با عاشقان شب زنده دار،  عشق بازی میکنی،  و گلایه مندی از روزگار،  چون نسلی سوخته  در خود داری.  و این میان، تنها  کفاش ارمنی بود که میگفت؛  گذر زمان بهترین  قاضیه. _
اما گر زمان بگذرد،  من نیز گذر کرده ام... پس اکنون کجایی؟ عاشقی یا نه؟ خدا هنوز می اید اینجا به مهمانی؟  رشت_  ای شهر من...  
مرا خوب میشناسی و شبانه جاده ها مرا میخوانند.  و من میدانم که نفس وجودشان  هجرت است. یکایک آنان به غربت میروند و من عاشق تر از انم که بی تو زنده بمانم.  من هیچ!  با خاطراتم چه میکنی؟ قدم به قدمت،  آجر به آجرت،  خشت،به خشت این شهر خیس با من خاطره بازی میکند و من نیمی از خودم را در همین کوچه های تنگ و تاریک،  گذرهای خاکی،   خمیده و باریک ، گم کرده ام و سالهاست بی وقفه دنبال خودم میگردم ،  تو این میان میدانی نیمه ی گمشده ام کجاست؟ آیا این منه در من را ندیده ای؟  میدانی اما سر به هوایی،   هیچ نمیدانم کجایی؟  شاید شکل خدایی و حاضر و ناظری اما صبور.  رشت!_ محبوب من،  ای جان جانان  دوستت دارم.  دوستم بدار.  آرام باش و قصه ی رسوایی ام را اینقدر در کوچه پس کوچه هایت فریاد نزن.  اگر اینجا مانده بودم هم فرقی نداشت ،  پس دلچرکین نباش،  ببین،  اکنون که بازگشته ام،   پس مرا دریاب. 
برای اینجا بودن  ناچار از خیلی ها گذر کردم،  چمدانی از غربت نیاوردم چون میدانستم خوش نداری بدهکار غربت بمانی.  من چمدانی مملو از  محبوبیت و شهرت را در شیراز جای نهادم تا به تو بازگردم  ،  یعنی از سر عمد جای نهادم،  در ایستگاه قطار و ضلع سوم کافه نهادم و همچون یک فرد معمولی به اینجا بازگشتم.  تا با تو باشم. 
تا سر به راه شم.  اما اکنون دلت برای دیوانگی هایم تنگ شده  و افسوس من دیگر دیوانه نیستم ،  این را از چشم  گذر زمان ببین.  راستی برایت از راز بزرگی بگویم که سبب شد ارام شوم.  من اختلال شیدایی  و افسردگی  داشتم و نمیدانستم،  تو نیز هرگز به رویم نیاورده بودی   ،  دقیق مث من و بهار . او کمی شیرین صفت بود و من هرگز به او نمیگفتم. 
در سکوت،   نجوایت را میشنوم،  سلام   هنوز هستی.  منم هستم،  ولی خستم . نه،  مشروب رو نیستم. هنوز واسه مستیام شراب دارم،  چندی بود خواب رو از چشمام طلاق دادم و مینوشتم،  قد هفده کتاب شد. 
چی؟  نه این چه حرفی ست؟  من کی گفتم که بهار  کمی  از لحاظ عقلی تور بود؟  هنوز مث قدیم حرف در دهان آدم میگذاری و شر میبافی.  خب تو بگو،  چه خبر؟  چی؟ اره اره دیدم،  مبارک باشد. بله از نظرم خیلی خوب تر شده ای  و فضای شهرداری تغییرات اساسی کرده است.  چی؟ من؟ نه_ چرا باید حسودیم شود؟  چه حرفا....     من مگه شهرم  که خودم را با تو مقایسه کنم.   ،،،،  چی؟ یعنی چی که میگی  ؛کم نه!   اهان منظورت  شر   بود؟   هنوز هم کج کلام و فحش به دهنی و کلمات را غلط میگویی. خب دیگر چه خبرها؟،،،،   آخ آخ  آخ  اصلا دقت نکرده بودم ،  راست گفتی،   قدیم تر ها   مجسمه میرزا کوچک خان و اسب و تفنگش  رو در روی برج و ساعت شهرداری بود  اما اکنون کمی حرکت کرده و سه خانه آنسوتر کنار ساختمان پست قدیمی مانده،  خب  چه کسی و چرا حرکتش داد؟  ،،،، یعنی چی؟ خب این چه ربطی به قانون بازی داره؟ اصلا کدام بازی؟  ،،،،،،  یعنی چی که میگی چون شهردار قبلی و جوان شهر  حواسش،نبود و دستش به اسب و سرباز کوچک شهر خورده بود!؟   ،،،خخخخ  شوخی میکنی؟ یعنی که چی قانون قانونه و دست به مهره حرکته.... مگه شطرنجه؟  اه ه ه ه ه راست گفتی،  چطور تا الان دقت نکرده بودم  ،  حق با توست،  یک اسب مهره ی سفید هم در چهار راه گلسار داری   و  یک قلعه ی سفید هم که قلعه ی سفیده شهرداری هست  و دو طرفش هم که  دو تا  رخ  هست   و   قلعه گیری شده انگار   و  خب اسب مهره ی سیاه هم که اسب میرزاکوچک خان،   و  لابد  خود میرزا هم که سرباز کوچک شهر و سرباز مهره ی سیاه هست   فقط تعجبم از  اینه که چرا شهردار دستش خورد به اونا و مجبور شد دست به مهره حرکت بده ،  خب چرا سرباز و اسب سیاه  این شطرنج همزمان هردو در یک خانه ی سفید از صفحه شطرنج قرار گرفتن؟  
،،،،،  یعنی اینی که میگی باور کنم؟  عجب حرفی زده بودش،   تو خودت شنیدی که میرزا بگه  من بی اسبم دق میشم؟  .....    لابد  شنیدی دیگه... خب فقط چرا فحش میدی؟  چه ربطی به کلاه فرنگی توی باغ محتشم داره؟  ..... عجب  واسه خالی نبودن عریضه باید چند تا فحش میدادی تا اصالتت حفظ بشه؟    چه جالب.  من؟   آخه من به کی فحش،بدم؟  چرا؟  ...... خب این که معلومه من یه رشتی اصیلم،   خودت که بهتر باس بدونی،   ....      ثابتش کنم؟ چی رو ثابت کنم؟  اصالتم با بددهنی و کجکلامی ثابت میشه؟  مطمینی؟ آخه همه میگفتن  اصالت یه رشتی  با  هوش برتر و روشنفکر  گره ی کوری خورده.   باشه.  خب به کی فحش،بدم؟  به خربزه؟ به هندونه؟ به همسایه به صاحبخونه؟   آخه چرااااا؟   ....   چی؟  یعنی چی که  درد داشت؟  چی درد داشت؟  چی؟  چی میگی  کی گفته که به من تجاوز فرنگی شده؟!    این چه حرفیه،  منظورت  تهاجم فرهنگی هست؟   آخه اونجوری کمی معناش فرق میکرد    باشه هرچی تو بگی. آخه مگه تهاجم فرهنگی درد داره که چنین سوالی میپرسی.   نه،  من هیچم  ماسمالی نمیکنم ، در کل تو کج فکر نشو.  تهاجم فرهنگی با تجاوز فرنگی زمین تا زیر زمین فرق داره و هیچم درد نداره.  نخیرم  چی چی واسه خودت میبری میدوزی و تن میکنی،   هیچم اینطور نیست  ،  یه جوری  میگی که ؛ پس شده""""  که آدم خودشم شک میکنه. ،،،     الکی داری اصرار میکنی،   یعنی چه؟  منظورت چیه که همش تکرار میکنی   بده بده  باید بدی. چی رو بدم؟ فحش؟    ولی من دیگه 33 سالمه   آخه  اصلا فحشم نمیاد .  چه کنم؟   کی؟  من؟  من قبلا سرلشکر لش بودم؟  اصلا اینی که میگی چی هست؟  خب سرلشکر که میدونم چیه  ،  و لش هم که شکلی مننفرد از  صفت  لاشی محسوب میشه.....   خب چه ربطی به ذرشک داره؟  دیفلوم پایین دیگه چجوریه؟ من که حرف خاصی نزدم تا تو فهمش برات سخت باشه.      کی؟ من غلط بکنم  من هرگز بهت نمیگم نفهم.   حالا چرا قهر کردی؟   .....    خوارش صلوات،  تا میای دو کلوم اختلاط کنی سریع قهر میکنه ،  اخه من نمیفهمم چه لزومی داره واسه اثبات اصالتم که رشتی ام  حتما باید فحش بدم.... این چه قانون   کو**شعری هست که گذاشتن ،   بی ناموسا با خودشون فکر نکردن شاید یکی هم پیدا بشه مث من ،  دست و دلش به فحاشی نره،   اونوقت تکلیفش چیه؟   خوار مادر این شانس رو.....      
# روح کج کلام شهر،  تنها یک شبانه روز فرصت میخواهد تا در هر شخصی رخنه و او را کج کلام سازد،   #
دو ترانه و یک هفته بعد 
   اولین چهره ی آشنایی که منو دید  بهم گفت ؛  بععععععع   آق شهروز،  کجا میدادی؟ پیدا میدا نبودی؟  
(  منم که زیر  تریلی با  بار   میخوابم  ولی زیر  حرف کسی نمیمونم) 
  ناخوداگاه  بهش گفتم؛  فری شنیدم  دیگه نمیخوری،  میزاری بزرگ شه،  خب چرا نمیزاری لا پات  بچه شتر شه...     الان قیمت چنده؟  شب تا صبح با جا...؟  
اونم همچین ذوق میکرد  انگار خمار بود کسی بهش یه حرفی بچپونه  .     
دو دقیقه و سه نفس بالاتر   
مرتضی؛ بععععع  آق شروز   هنوزم شری یا آدم شدی؟  
شما؟ 
مرتضی؛  چطور منو نشناختی   مرتضی توپوله ام دیگه
شهروز؛ خب بزمچه ی  لاپایی،  پس چرا منو دیدی صدای گوسفند در آوردی؟     مرض بعععع  .   هروقت تو حوا شدی و برام سه بچه پس انداختی  و اسمشون رو گذاشتی هابیل و قابیل و سوم شخص مفرد،  اونوقت منم برات میشم  آدم.   راستی شنیدم این روزا بازار کساته!؟ 
مرتضی:  نه تو آدم بشو نیستی.  اره  خب  همه جا کساته ،  ما که هنوز همون بغالی رو میچرخونیم. 
شهروز؛ نه بابا بغالی رو نمیگم که،   خودت رو میگم   ،  شنیدم  دو دست میدی  یه دست حساب میکنی! آره؟  اینطوریاست؟  چرا آخه؟  خب چرا ژتون نمیدی بعد آخر هفته قرعه کشی بزاری  ها؟ بهش فکر کن بد نیستش،. 
مرتضی _ هنوز همون آدمی 
شهروز ؛؟ببین ماه رمضون در راهه،  میتونی واسه جلب مشتری  بری با طعم زولبیا بامیه بگیری و جای ژتون بدی به مشتری هات 
مرتضیی؛ چی؟ مشهروزبراری در مجله ادبی این ماه
خب معلومه  کاندوم دیگه خخخخ رای نهایی دادگاه مالک حقیقی اثر را شهروز براری صیقلانی اعلام نمود


نمیفهمم چرا زندگی توی رشت  اینجور فازیه ،  انگار فانتزی و شاد و پر از بازیه ....   درد من،  هزار ساله مثِ درده حافظه،_درمونشم همونیه که کشفِ رازیه! نسلی که سرسپرده ی عصر حجر شده،_ به ساقیای ارمنیه پیر راضیه!_وقتی که زندگی یه تئاتره مزخرفه،_ تنها به جرعه های فراموشی (شراب) دلخوشم! _.. هی مست می کنم مثِ یه بطری شراب، که وقتی پاش بیفته یه کوکتل مولوتوفه! _ یه مجرمه فراری شدم که تو زندگیش، درگیر یه گریزه بدونِ توقفه! فرقی نداره جاده ی چالوس و راهِ قم، من مستی ام که خوش داره از رشت به جنوب کشور رانندگی کنه!_ یه ماهی که تو آکواریوم زار می زنه، تا توی اشک های خودش زندگی کنه... باید تلوتلو بخوری این زمونه رو، وقتی که مست نیستی به بن بست می رسی! تو مستی آدما دوباره مهربون می شن، حتا برادرای توی ایست بازرسی! می خندن و به دستِ تو دستبند می زنن، _راهو برای بردن تو باز می کنن! _تو دام مورچه ها به سلیمان بدل می شی، قالیچه ها بدون تو پرواز می کنن! _ بعدش یه خواب زیر پتوی پر از شپش، رو نیمکتِ پلاستیکیه یه کلانتری..._ اما چه فایده وقتی که فردا با یه لگد، تو دنیای جهنمیت از خواب می پری! _این بار چندمه که به یه جرم مشترک، _هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور می زنه؟ برگرد خونه حتا اگه با خبر باشی، فقط خودتی که دلت واسه غرورت میسوزه...
رمان از شهروز براری صیقلانی