بهار ، وقتی نیستی میریزد بر سرم

رگبار تند و  پر تکرار  خاطرات . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

هیس . . .

حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام

بگو کسی حرفی نزند

بگذار لحظه ای آرام بگیرم ، بهار 

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

یادت هست ، خیالت هست ، خاطراتت هست

فقط کمی جای تو خالیست ،  خدا را  شکر  که  هرگز نمی آیی ؟

چون برایت جایی نمانده،   سراپا  غرق  خودت هستیم. 

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

مرا محکـم تر در آغوش خود بگیـر . . .

من هنوز هم نـمی خواهم تـو را . . .

به دسـت خاطرات ” لـعنـتـی ” بسپـارم . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ . . .

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ

ﯾﮏ جایی

به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ

ﺑﺮمبگردد !

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ !

ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ !  حتی  یک قانون.    مانند  گرد بودن  زمین، و دست روزگار. 

——–₪❖❖💜❖❖₪——–
دست خالی‌ که نمی‌شود به پیشواز خاطره رفت !

من هم وقتی‌ چمدانم پر از گریه شد راه می‌‌افتم . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

کاش دفتر خاطراتم چراغ جادو بود

تا هروقت از سر دلتنگی به رویش دست می ‌کشیدم ،

تو از درونش با آرزوی من بیرون می آمدی . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

من هر روز تلاش می کنم که در خاطرم بماند

و تو هر روز تلاش می کنی که فراموش کنی . . .
چه بلاتکلیفند خاطراتمان !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

خاطره یعنی یک سکوت غیر منتظره میان خنده هایی بلند !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

چه یکی باشد چه صدتا

خوب که باشد دمار از روزگارت درمیاورد …

خاطرات را میگویم !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

چه سخت است مرور کردن خاطراتی که روزی شیرین ترین بودند

اما حالا آنقدر تلخ شده اند که هم دلت را به درد می آورند

هم اشکت را در می آورند !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

گاه خاطرات خنده دار

ساده ترین بهانه برای گریستن میشوند …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

متن خاطرات برای استوری
زندگی زیباست که گاه خاطره ای در میان خاطره ها

خاطره ی خاطره ها می گردد …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

به من مجوز چاپ نمی دهند

میگویند داستانی که نوشته ای قابل باور نیست

اما من فقط خاطراتم را نوشته بودم

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

من ازت خاطره دارم وقت بارون

این خودش درد کمی نیست !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

دارم برگ میکشم اما نه سیگار برگ
برگ برگ خاطرات سوخته ام را که داخل سیگارم ریخته ام …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

هر روز که بیدار می شوم وحشت زده قاب خاطرات ذهنم را مرور میکنم …
هیچ بعید نیست تو از آنجا هم رفته باشی !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

روی برگ های خاطرات نوشتم دلتنگم …

پائیز شد و خاطرات رنگشون زرد شد و از شاخه های دلتنگی روی سنگفرش آرزوها ریختن تا زیر پای غرور و بی محبتی له بشن …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

از اتاق خاطراتم بوی حلوا بلند شده است ؛ آرام فاتحه ای بخوان …
شاید خدا گذشته ام را بیامرزد !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

بهار دل نازک  من،  

هر کسی برای خودش خیابانی دارد ، کوچه ای ، کافی شاپی

و شاید عطری که بعد از سالها خاطراتش گلویش را چنگ میزند …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

یار 
میخواهم یادت را طلاق دهم ولی چکار کنم که از عهده مهریه سنگین خاطراتت بر نمی آیم

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

تو برای همیشه میروی و من چقدر کار روی سرم ریخته !!!
خاطرات زیادی برای فراموش کردن دارم …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

جور میکند خدا در و تخته را با هم آنطور که تو و مرا …
تو خاطره ساز و من خاطره باز !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

کوه های غرورم از گناه رفتنت آب شده ؛ تا قبل از سیل برگرد …
سیل که بیاید همه را با خود می برد حتی خاطراتت را !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

تقصیر از من است ، آن زمان که گفتی قول بده همیشه کنارم بمانی یادم رفت بپرسم کنار خودت یا خاطره هایت ؟؟؟

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

میروم تا در آغوش خاک قرار گیرم و تمام خاطراتمان را به خاک بسپارم چون دیگر بعد تو پناهی بهتر از آغوش خاک ندارم !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

چشمم به گیسوانت که می افتد تمام خاطراتمان آرام آرام ‌، زنده می شوند
یک به یک ، مو به مو …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

با یاد تو این ستاره ها رنگی بود

این دفتر خاطرات من سنگی بود

از درس کلاس عاشقی سهمم باز

یک زنگ فقط دوری و دلتنگی بود

——–₪❖❖💜❖❖₪——–
قانون بقای خاطره :
انسان نمیتواند از خاطره فرار کند بلکه از خاطره ای به خاطره ی دیگر غرق میشود

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

مراقب باش !
پشت هر توپ ، کودکی می آید . . .
پشت هر خاطره ، اشکی . . . !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

> متن بی معرفتی

یکی بیاید دست این خاطره ها را بگیرد
ببرد گردش
کلافه کرده اند مرا
بس که نق می زنند به جانم
خسته شده ام از گذر خاطرات
رفت
آنقدر ساده که باورش نمی کنید . حتی پشت سرش هم نگاه نکرد
من هم می روم به همان جاده ای که می خواستم اولین جای شروع زندگیمان آنجا باشد

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

بعضی وقتا آدم یه جمله هایی رو میخونه و یه نفس عمیق پشتش میکشه و توی یه ثانیه یه دنیا خاطره میاد جلو چشمش

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

چقدر باید بگذرد ؟
تا من در مـرور خاطراتم وقتی از کنار تــو رد می شوم .
تنـــم نلــرزد . . .
بغضــم نگیــرد . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

متن در مورد خاطرات
بعضی دوستیا
شوخی شوخی میان و جاگیر میشن توی دلت
تبدیل به یه عشق عمیق میشن
ته نشین میشن توی قلبت
ولی
تو سکوت میرن
سخته ، اما قشنگه
باید بلد باشی چطور با یه خاطره کنار بیای

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

به صدایت که معتاد شدم رفتی !
حالا هر روز خاطره تزریق میکنم . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

زیر درخت سیب نذر کرده ام به آمدنت . . .
فصل شکوفه زدن از خاطرات نزدیک است !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

میگفتند باران که می بارد بوی خاک بلند میشود . . .
اما اینجا باران که میزند فقط بوی خاطره ها می آید . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

حرف تازه ای ندارم فقط خزان در راه است . . .
کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ، شاید یادت بیافتد جیب هایت را وقتی دست هایم مهمانشان بودند

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

وشاید سال ها بعد . . .
بی تفاوت از کنار هم بگذریم و . . .
در دل بگوییم : . . .
آن غریبه ! چقدر آشنای خاطراتم بود ! . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

بیشتر بخوانید >> متن امیدبخش

گاهی عمیقاً مایلم « ماهی » باشم!
ماهی حافظه اش هشت ثانیه است !
بی هیچ « خاطره » ای . . .
هیچ !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

متن یادآوری خاطرات
خاطرات را باید سطل سطل ازچاه زندگی بیرون کشید . . .
خاطرات نه سر دارند و نه ته . . .
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . . .
میرسند گاهی وسط یک فکر . . .
گاهی وسط یک خیابان . . .
سردت می کنند ، داغت میکنند . . .
رگ خوابت را بلدند ، زمینت می زنند . . . !
خاطرات تمام نمی شوند . . .

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

دوباره عود میکند عفونتِ لذیذِ خاطراتِ تو !
کرخت میشوم !
بغض میکنم !
سست میشوم !
گول میزنم خودم را که لیاقت مرا نداشت . . . !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

از یک جایی به بعد ، نه بال بال میزنی !
نه دِل دِل میکنی !
نه داد و بیداد میکنی !
نه گِریه میکنی !
نه مشتتو میکوبی تو دیوار !
نه . . .
از یه جایی به بعد فقط سکوت میکنی یا با خاطراتت زندگی میکنی

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

یکی از بدترین ظلم هایی که “ عطرها ” و “ آهنگها ” به ما میکنن اینه که بدون اجازه گرفتن ، هولمون میدن وسط خاطرات

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

جا گذاشتی
رد خاطراتت را جا گذاشتی ! مال ناراضی از گلوی ما پایین نمیرود
بیا برش دار

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

نمی شود دوستت نداشت

لجم هم که بگیرد از دستت ، نهایتش این است که دفترچه ی خاطراتم پر از فحشهای عاشقانه می شود

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

شاید از مد افتاده باشد ، شاید دیگر اندازه ام نباشد !
اما همچنان عطر خاطره میدهد پیراهنی که روی شانه هایش اشک ریخته ای !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

متن در مورد خاطره ها
تقصیر تو نبود !
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها خاموش شود !
خودم شعرهای شبانه اشک را فراموش نکردم !
خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم !
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانه ای …

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

بعضی دوستیا شوخی شوخی میان و جاگیر میشن توی دلت !
تبدیل به یه عشق عمیق میشن …
ته نشین میشن توی قلبت …
ولی یه روز خیلی راحت تو سکوت میرن !
اونجا باورش سخته، اونوقته که باید بلد باشی چطور با یه خاطره کنار بیای !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

بیشتر بخوانید >> متن وفاداری

ﺧﺎﻃﺮﻩ الکل ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﭙﺮﻩ !
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ س …
می مونه ﻭ دمار از روزگارت در میاره !

——–₪❖❖💜❖❖₪——–

لعنت به بعضی آهنگــــا
به بعضی خیابونــــا
به بعضی حرفـــا
 به بعضی  باغبون های  سر به هوا 

 به  اونایی که  آمار  دستشون  نیست 

به اونایی  که  خبر  گلباغ  خودشون رو ندارن‌  

به اونایی که  با  جنبل و جادو   کار پیش میبرن. 


 

 


باران ،  و بُغضی لجباز    _ غروری در سکوت  پنهان   _ زخمی  ناسور  و سَر  باز    _ چاشنی  این درد بی  پایان ،  می‌شود به نحوی  ریزش  نمک از نمکدان   پر جبر و دوز و کلک  ایام   .  _ می‌پیچد  به  دور  عاشقانی درد کشیده و محبوس در  هجران  ،   تقدیری  عجیب و  درد آور  از  سر  ظلم  این روزگار بد ، و مردمانی  ناسازگار  .  _  خب یک نفس از من جدا نیست،   _ آنکس که رفت و  بی مهر  گشت و  یکدم به یاد ما  نیست _   خب ، او نیز  مهمانی بیش  نیست در صفحه ی روزگار _ این زمین ، خانه مشترک  مان ، و سقف همگان    ، آبی   آسمانی ست  بی انتها.   _ گلایه ای نیست ،  اگر هم باشد    دیگر  حوصله ای نیست .    مانده  تا ابد  جاویدان  در گذر ایام  کیست؟...    _ پس دلیل  این همه  ظلم و ستم بر  عزیزان  چیست ؟..  _  آنکس که  تمام  وجودم  برایش  پیشکش  و  روح  عاشقم  نزد  وی  عیان  بود،   ستمکار ترین گشت  بر من   ، آما خب  به کدامین  گناه ؟..  به  چه علت و چرا ؟...    آن‌قدر   زیاد گردید  تعداد    ، چرا   و  چیستی  هایی  که  بی پاسخ  مانده  از جانب  او،    که  کوله بارم  جایی  برای  خاطرات  مشترک  ندارد  بعد او.    _  چه بگویم که قصد  آزردگی و پریشانی تان نیست  در من . _  اما چه درد  بزرگی ست    که  هر که  به  انسان  نزدیک تر است     ،  زخمه اش با دشنه ی  زهر آلود  خیانت   و جفا ، بر پشت انسان   عمیق تر و  بی  درمان تر است .  _ 
 خب  روزگاری  درختی  را  میشکستند 
   میشکستند   آنان  که  زمانی   زیر سایه اش  می نشستند .    
  تا بود  چنین  بود ،  هرکه  بر من  نزدیک تر  ،   زخمه اش  سمی تر  و  بی مرحم تر   می‌نشست بر  پیکره ی  روح و روانی  که  معصوم واقع گشته است  .   زخم های  جسمانی  را  همگان  می‌بینند،      می‌شناسند،   دردی اسمی دارد و مرهمی  دارد  و  پزشک و  متخصص و بیمارستان و دوا  و  دارویی   دارد ،   ولی  این چه  دردی ست  که  هیچ کس  نه  توان  دیدنش  را  دارد  و  نه آنکه   بیمار    توان   گفتنش  را .  
   هر چه است ،  آنچنان   کشنده  و مهلک  است  که    آسیب  آن  بر تک تک  لحظات   زندگانی   نمود  می یابد .    خب  نه  می توان  آنرا به کسی  اثبات  نمود  ، نه  آنکه  طول  درمانی  گرفت،  یا که   دوا و   درمانی  گرفت ‌  .   باید  با آن  زخم  ،  عجین شد ،  خوی  گرفت ،  با آن سوخت و ساخت .       تا  مبادا    جسم کرایه ای  و  امانت  این  کره ی  خاکی  را  با خود به تباهی  کشاند .    
این  متن  را     آن  کسی  می‌نویسد  که   هر که  است ، اسمش   ' من '  نیست .   بلکه   درون   این  من ،   یک   ' من '  دیگر  نهان است ‌   .     او را  از کودکی  میشناسم ،  ولی نمی‌دانم  اسمش  چیست ،    شکلش   چیست ،   یا  که  حتی    دلیل  حضورش  در  وجود    آین  تن  و کالبد   زمینی ام  چیست .   چیزهای  اندکی  می‌دانم،   هر آن‌چه که    هست  از خودش  شنیده ام ،  از خودش  آموخته آم ‌ .  او  صدای    جسمانی  ندارد  تا بتوان با  گوش  های   سمعی  شنید .   بلکه  او  زبانی  دارد  بی زبان.    صدایی  دارد  خاموش ،   شیوه ای  دارد  شکل   نجوای درون،        در   سکوت  و خلوت  هر شب  ،  بی خبر  به سراِغم  می آید .   چیزهای   وحی  میکند، الهام میدهد،   با  احساس  درون   منظورش  را  می رساند ،   فهوای‌ کلامش  را  در میابم ، او  از  عالم  غیب  آگاه است‌.  از آنچه  در  جایی دگر  ،  رخ  می‌دهد  و  دامنه اش  معطوف  من و روزگارم  می‌شود،  هر چیزهایی  برایم  پرده بر می‌دارد   که  خودم  نیز  قادر  به  باورش  نیستم .      خب حال چرا  این مطلب رو گفته ام و چه ربطی به  قسمت ابتدای   این  متن   و زخم    بی وفایی  بر  روحم و روانم، دارد !.‌‌  ..   حال خواهم گفت :  

دانشجویی  افسرده  و  غریب  بودم ،   ظاهرم چیزی را عیان نمی‌کرد،  بهترین ها  را به تن داشتم ، بهترین ها را برای او  مهیا  مینمودم  ولی  اسمم  هر  ترم   بر روی   تابلوی  دانشگاه  خودنمایی می‌کرد،   هر ترم   فونت  آن  چند سایز بزرگتر  می‌شد،   و  اینگونه  بود که ؛ 
     شهروز براری صیقلانی    
   امور مالی  سریعا مراجعه شود . 

  و خب    من نیز  دستم سمت کسی  دراز  نبود   و هیچ ادعایی نیز  در من نبود،  می‌دانستم  هر چه میکنم    در حق خودم  میکنم و هر گلی  بزنم  بر سر خودم  زده  ام .  پس  با تمام  وجود  وقف  کار و تحصیل   بودم .    روزگارم  سخت و پر مشقت می‌گذشت،  ولی لطف  خصیصه هایم    و شاید  مرام و مسلک  صحیح   و شخصيت منحصر به فرد   خویشتن خویش ، همگان  دوستم  داشتند و  لطفشان شامل حالم  بود ،     اگر  لب تر می‌کردم    هر  دشواری  ، آسان  و  هر  صعبی  ، سهل  می‌گشت  .  ولی خب   مشکلات آنقدری  نبود که از توانم خارج باشد ،  می‌دانستم  هرگز  سربازی  نرفته و نخواهم رفت ، پس  ناگزیر  به  خود  اینگونه  تسکین  میدادم که    این  سختی ها  در   هجده سالگی  تا  بیست سالگی    و با وجود فوت پدر ،  و  تنها  ماندن  در وطن،    مصداق  سختی های  خدمت  سربازی ست،  اگر چه اکنون    آزار دهنده است  ولی  بعدها  خاطره  خواهد  شد ،  مرا  صیقل  خواهد  داد .     الماس  تحت فشار  بالا      شکل  می‌گیرد     پس    از  انکه  شانه خالی کنم      دوری  می‌نمودم ‌  .   یکروز معمولی  به شهر خود  برگشته بودم و به دانشگاه  او    در  واحد  صداو سیمای   رشت   دانشگاه آزاد   رفته  بودم ،  در آنجا نیز  دوستانی بسیار  داشتم  ، البته  (پسر)      .   و  حراست  نیز   آشنا بود  و خب  من نیز  دانشجوی  دانشگاه آزاد  بودم  ولی  واحد  شهر رامسر ‌   .  امروز کمی  داخل محیط دانشگاه گذشت ، و دیدار های  مجدد و  کمی خوش و بش ‌  .  تا  آن‌که  به  بیرون آمدم  تا  کمی  هوا  بخورم  زیرا   بیست  دقیقه ای    تا  تعطیلی   بهار  مانده  بود .  

 ولی  در اوج  ناباوری      نجوای  روح  درونم   در آن  شلوغی  ساعات  بعد ظهر   فصل  بهار ،  به  سراغم  آمد ،   نهیبی  زد ‌  .  دلم  شور  افتاد .    اضطرابی عجیب  وجودم  را فرا گرفت .    می‌دانستم  طبق  معمول   احساسم  به  من  دروغ  نمی گوید ‌   .   ولی  خب   آخر  چه  اتفاقی  در حال  وقوع   بود  که  من  از آن  بی اطلاع . !..‌‌        خب  ما  که دیگر  نوجوان  دوره ی  راهنمایی  در ۱۳  و یا ۱۴  سالگی  نیستیم  که  بخواهد    کلانتری  ما را  بگیرد.    خب  البته  دوره های پس از دیپلم و قبل دانشگاه  نیز  چنین موردی  برایمان  رخ  داده  بود .  و  به خیری گذشته  بود  ، و  من  تنها  برای  پرداخت جریمه  رفته  بودم  و آن  زمان  حدود  شانزده  سال  پیش،    مبلغی  حدود  یک میلیون  ششصد   برای  جریمه  پرداخت کرده بودم و  بعد  دریافته  بودم  که  او نیز  می‌بایست  چنین  مبلغی  بپردازد ،  و  حتی  نگذاشته  بودم  او  بویی  ببرد ،  و حتی یا  اینکه  منتی  بر سرش  بگذارم‌  .  و خود  با  کمک یکی از  دوستانم   آن مبلغ  را  از جانب  بهار  واریز  کرده  بودم     تا  پرونده  سازی  نشود .   تنها  بخاطر  آنکه   درون  کلانتری   وقتی    به  بهار  و مادرش  اجازه ی  خروج   دادند   و  گفتند  که  آنها  می‌توانند   بروند   ،  بهار  دست  مادرش  را  رها  کرده  بود  و  گفته  بود  تا  شهروز  رو  آزاد  نکنند    عمرا  از اینجا  بیرون نمیرم.   
خلاصه  رفتارش  و شجاعتش   آن هم  با توجه  به شناختی  که از وی  و  ترسو  بودنش  داشتم    ، برایم  ارزشمند  بود ،از طرفی  نیز  مادرش  لحظه ی خداحافظی  گفته  بود که  ،       هر کی  خربزه  میخوره ، پای  لرزش  هم  مینشینه ‌  . 
.خب  پس  خودم  را  ملزم  به  پرداخت  تمام  جریمه   می‌دانستم   و  حتی   آنقدر  خالصانه    این  کار را  کرده  بودم  که  نگذاشته  بودم  نه  خانواده خودم  و   نه  حتی  او   از ماجرا  آگاه  شود .    خب  بعدش هم که مادرش  شرط  جدیدی  گذاشته  بود  و  من  نیز  پذیرفته  بودم  و  در دانشگاه  قبول  و راهی غربت  شده  بودم ،  حال نیز  پس از مدت ها   به دیدارش  آمده ام    درب  دانشگاهش ‌  .  برایش  مثل  همیشه  پسته  خام   و  شکلات  گرفته آم ،  خب  این چه  حال و احوال عجیبی ست  که  مرا    اینگونه  آشفته  حال و پریشان خاطر  کرده ‌  .    خب  نمی‌فهمم  ،  یکجای  کار  می‌لنگد.   

حقیقتش  را  بگویم    آن زمان     زیاد  جدی  نگرفتم    نجوای  روح  درونم   را ‌  .  چون  هیچ  خطری  نمیدیدم   ولی  احساسم  چیز  دیگری  می‌گفت ‌  .   حقیقتش   من  متاسفانه  و یا خوشبختانه    هرگز   فردی   سختگیر   و  تعصبی  و تند   و  شکاک  نبودم  ،    از نظرم   هر فرد  اختیار  خودش  را  داشت ،  اگر  قرار  بود  در مسیر  زندگانی   همراهم   و شریکم  باشد     پس    نیازی  به  محدود  کردنش  نمیدیدم.   نه  در پوشش  و حجاب ‌ و  نه  در معاشرت هایش ‌   .   دلم  نمیخواست  زندگی اش  را  تلخ  کنم . یا  ‌که  سنتی  رفتار  کنم ،   از نظرم  معنا  نداشت   که  بخواهم   به جنس  مخالف   به چشم  یک  دارایی  و یا    شی  و  یا  ملک  نگاه  کنم   و  آنرا  شش دانگ   محدود   و  محبوس  و   در  بند  زنجیر    کنم .   می‌دانستم   که  این مسیر  زندگانی  پیمودن آن  ناگزیر  است،   حال چه بهتر که    همراهم  و همدمم   و همقدم   و شریکم    آنی  باشد  که  از ته  دل     خاطرش  برایم  عزیز   است .          خب  از طرفی  آنقدر  در گوشم  کرده  بودند   و حتی   با  توجه  به  اشتباهات  پر تعداد   او    ،  و  اثبات  جایگاه  پایین خود  میان  دوستانش   و حتی  نظر  و دیدگاه  اطرافیانش      به من  تحمیل  شده  بود  که     من  بیشتر  از  او  هستم   و  او  خیلی  کمتر از من  است   ،   که    خیال  میکردم     پس    هیچ  فرد  عاقلی  نمی آید   فرصتی  خوب  و  مناسب  برای  ازدواج  با  فردی  بالاتر از خود  را   از دست  بدهد .     و خب  از طرفی   خود بهار  شبانه  روز   اینرا  در گوشم  خوانده  بود  که     و التماس  می‌کرد که   مبادا    حرف  دیگران  را  گوش  کنم  و  رهایش  کنم .   خب  من هم  جانم  را  میدادم  ولی  زیر  قول و قرارم  نمیزدم .   حتی  وقتی  بعد  فوت  پدر  ،  تمام  خانواده ام  از  برن المان،  استکهلم سوئد ،   ونکوور،  نورنتو، کانادا،      لوس آنجلس آمریکا  پایشان  را  کرده  بودند  در یک  کفش  که  من  باید  مهاجرت  کنم   و نباید   تک و تنها   در ایران  بمانم،     من  تنها بخاطر  قول و قراری  که  با  مادر بهار  گذاشته  بودم  و حتی   مدتی  در شرکت  پدرش  کار کرده  بودم  ، با برادرش  دوست  بودم  و  تمام  شهر  ما را  دیده  بودند     و  غیر  از  خواجه حافظ شیرازی         بر کسی  پوشیده  نبود   عشق  مان.    خب  من  نپذیرفته  و  نرفته  بودم.    نه آنکه  بخواهم  اکنون  که  گذشته  چنین موردی  را  تبدیل  به  دلیل    اثبات  خوب بودنم  کنم  ، خیر .  بلکه   حتی  عمویم  از   ونکوور   آمده  بود  و برای  نخستین  بار  میدیدمش،   و  تنها  برای  بردن  من   آمده  بود  و   هیچ  راهی  نبود  که   دست  رد  به سينه ی  کسی  بزنم  که  بزرگ  خانواده  بود  و  این همه  راه   را  بخاطر  بردن  من  آمده   بود ،   ولی  خب  من  عاشق تر  و   شاید   جسور  تر  و بلکه   احمق  تر  از این  حرفها  بودم   که  با  وی  بروم ،  زیرا   مرد  و  قولش ‌    مرد و  حرفش .    مرد   یا  قول  نمی‌دهد   و   یا  با  ناموس  مردم   در شهر  دست در دست  همقدم  نمی‌شود   یا اگر  شد    تا  آخرش  پای  قول  و قرارش  خواهد  ماند ‌     . از جانب دیگری   من    و  بهار   مانند   موارد  رایج   نبودیم   که  بشود  گفت    دوست پسر  و  دوست  دختر   محسوب   شویم ،     خیر   ما     این  مراحل  را  از  ۱۳ سالگی  یک به یک  طی  کرده  بودیم     و  سر بسته  بگویم    من  نامرد  نبودم  که  او  را   با  آن شرایط     خاص   رها  کنم  و   عمری  مدیون  او  بمانم   و یا  آه و نفرین  او   را  به جان  بخرم .     هنوز  یادم  بود  که  مادرش  در  موقع خروج از  کلانتری  ، و وقتی  ما را  بخاطر  رد و بدل  کردن یک  کتاب   درسی     بازداشت  کرده   بودند  ،  و میبایست  جریمه  نقدی   پرداخت  می‌کردم      گفته  بود  که   "   هرکی  خربزه  میخوره  ، پای  لرزش   هم  می‌نشیند " 
  خب  او  منظورش  از  خربزه   _  رد و بدل کردن  کتاب  درسی  درون  خیابان و جلوی  پیش دانشگاهی   دخترش  بود ،  خب  بیچاره  خبر  از   اصل  ماجرا   و    خربزه ی  اصلی  نداشت ،   سر جمع   من  تا پای  جان   سر  هدف و  ازدواجم  با او  بودم  ولی  مادرش  شرط  مدرک  دانشگاهی   را  پیش  کشیده  بود .  حتی  در جمعی  خانوادگی  گفته  بود   که   من   از شهروز  بی نهایت  خاطر جم  و مطمئنم  ، ولی  از  دختر خودم   نه. 
من  آنقدر  بی تجربه  بودم   که  چنین   حرف   بزرگی  را   هیچ  نفهمیده  بودم  ،  به  خیالم  که  او  قصد   تایید   و به نوعی  بروز   اطمینان  خاطر  خود  جلوی  خانواده اش   را  داشته ،   و  آن حرف  را  حمل  بر   تعریف و تمجید  از  خودم  فرض  کرده  بودم .  ولی  اینگونه  نبود .   درون  حرفش  ، حرفی  نهفته  بود ‌  .    شاید  منظورش  آن بود  که  واقعا   در   مصمم بودن   دخترش  برای  ازدواج  با  من   دچار  تردید  و  شک  بود .  ولی خب  آخر  چطور  می‌شد    چنین   چیزی  را  باور   کرد   وقتی  که  من  می‌دانستم     راه  مشترک  طی شده  بین و او ،   در حدی  بوده  و  یا لااقل   خالق  مباحث و اتفاقاتی  بوده  که   تنها  یکبار  برای  هر  دختر   رخ  خواهد  داد .   و  خب   او  مگر  عقلش  پاره  سنگ   برداشته  باشد   که  خودش  مرا  رها  کند   و  برود .   زیرا   بعد  من   به شخص  بعد  چه  خواهد  گفت   پیرامون   آن  چیزی  که  می‌بایست  می‌بود  ولی  نبود .     او  از  سطح  خانواده ای  مرفه ،  با فرهنگ ،  با کمالات  ،و  کاملا  سختگیر   و  محافظه کاری   بود ‌    .   خب  چکونه  ممکن است؟...     خواهر   کوچکش  همیشه  شاهد  آمد و رفت های  من به  آن خانه  بود،     تمامی  روزهای  هفته  را  که  مادر  اداره    بود  و پدر  نیز  شرکتی بزرگ در  جنوب داشت  ،  و  خب  من بودم و خانه ی آنها  و  شلوارکم‌.      خب  بی شک  مادرش  نیز  میدانست.    چون  بارها  بین شان  دعوا و مرافه می‌شد    و  خواهر  کوچکش  نیز  هر بار  تمام  هر آن‌چه  دیده  بود  را  برای  مادرش  بازگو  می‌کرد ‌    .  مادرش  آنقدر  اصرار و پافشاری  و  رفتارهاي   سمجانه‌   و   ثابت قدمی   در  من  دیده  بود   که   خاطرش  آسوده  بود ،   تنها  نکته  منفی  ام    محل  سکونت  خانه ی پدر مرحومم  بود .   زیرا   در محله ی ضرب  و  قبل از  بوستان ملت   واقع  بود .  اما خب  من  از سن  نوجوانی   بجای  پدر  و بعد فوت او      وارث  دو خانه ای  بزرگ  در   چند قدمی   میدان اصلی  شهر  بودم   و   ساعت  گرد شهرداری  از  روی  ایوان  خانه ها  آشکار  بود  و   شاید  صد  قدم    کمتر  فاصله  بین  شهرداری  و  اتاق های  خواب آن خانه ها  بود .  و من  نیز  آنان را اجاره  میدادم  و  قولنامه  امضا  می‌نمودم  با  ساکنین  بالای  هفتاد  سال  ،   و  من نهایت امر  داشتم   ۱۵  سال .   همه  برایم  احترام  قائل  بودند .  خب   تنها  بازمانده   کل  طائفه  بودم   در ایران ‌   .  ولی خب  من آن زمان  از سر  بی تجربگی   تک تک  اینها   را  موارد  منفی  لحاظ  می‌کردم  .     حتی  یکبار   ، حتی  یکبار  ، حتی  یکبار   نیز  چنین  مواردی را  بازگو  نمیکردم.      چون  گیریم  که  پدر  تو  بود   فاضل ،    از فضل  پدر ، تو را  چه  حاصل؟ .... 
خب ناگفته نماند   پدرم  نیز   مهندس  و رئیس  معدن  زغال سنگ   در  شاهرود  بود  ،  و البته  زود فوت  نمود.      خب  او  دو هزار  پرسنل  و معدنچی   زیر  دست  داشت  که  شدیدا   دوستش  داشتند  ، او  بی نهایت  مردمی ،  و محبوب  بود  و  خب  در نقش   بزرگ    و   خیر و     یا  ريش  سفید      ملزم  به ورود  به  هر   دعوایی   بود .   تا  ختم  به خیر  کند   هر آشوبی  را .      

آنروز  بیست دقیقه  مانده بود به  پایان کلاس  درس  رشته ی مترجمی  زبان ،   که  در اوج  شگفتی  ،    بهار  هراسان  و  سراسیمه   زودتر  از  دانشگاه  خارج  شد .    من  مشغول  صحبت  با  یکی  از  دوستان قدیمی  بودم  که  در آن دانشگاه   رشته  مدیریت بازرگانی   میخواند ،  بهار  آمد     ، نه  لبخندی   به لب  داشت،   نه دیگر  از  دیدن  من  ، جیغ  کشید  ،  نه  دیوانه  بازی  در آورد      ، نه  بغلم  کرد   ، نه  سلام  گفت،  نه  به دوستم  نگاهی  کرد،   و فقط  عجله   داشت،  پشت  سرش  را  بی وقفه  با  نگرانی   نگاه   می‌کرد.     
 پشت  پیراهنم را  می‌کشید   مانند  کودکانی  که  چادر  مادرشان  را  در خیابان  می‌کشند   تا   زودتر   راهی  شوند .   

بهار  اهل  اخم  و  نق  زدن   نبود ،  ولی  آن لحظه   با تمام  عمر  فرق  کرده بود .   سمت  درب  دانشگاه  خیره مانده   بود .    و من  همراهش  رفتم  ،  آمدیم و  لحظه ای  که  سوار  ماشین  شدیم،   بهار  نفسی  راحت  کشید،   رنگ  به  رخسارش   بازگشت ،  و  لبخند  به  لبش  آمد.     تازه  فهمید   که  پاکت  درون دستش   پر از  پسته  است   گویی تمام  مسافت   پنجاه  متری   تا   خودرو  را   نمی‌دانست  که  چه  در دست   دارد .  
با  ذوق  پرسید :    این چیه؟   واسه منه؟...‌ 
  نگاهی  به او  دوختم ،    حالم  عجیب  بود،    البته  اعتراف  میکنم که  آنقدر   احمق  و   هالو   بودم   که   از نظرم  هیچ کجای  کار  نمی لنگید،    بلکه  تنها   برایم  مهم  بود  که  چگونه  شده   طول  روز  و  در وسط  شهر  و این همه  شلوغی  و ازدهام  و  آمد و رفت   و  روزمرگی    ها     نجوای  خاموش  روح  درونم،    به  سراغم  آمده.     چون  فقط  طول  زندگی   انگشت شمار  به یاد  دارم     که  چنین  موردی  رخ  داده  باشد .   اصلا   او   ذات  و  نفص‌  وجودش  به   حضور  در  سکوت  و  خلوت    های  پیش از  خواب  در  شب  است .  
  چون  شنیدن  نجوای  بیصدایش   در   حالت  معمول  و  روزمره   از  محالات  آست .    خب   او   که  صدای   جسمانی  ندارد    ،  بلکه  آنچنان    نجوا گر    آرام  و  خاموشی ست    که  تنها   به ندرت    بشود   حرفش  و  پیامش  را  در  سکوت  سنگین  شب هنگام     دریافت  نمود .     خب  آخرین  باری که  در  شهر  و  شلوغی   دچار  چنین  حالتی  شده  بودم     مربوط  به   همان  شبی  بود  که  آخرش  به  فوت پدر   ختم  شد .   .   

خب  ولی  اینبار   به مراتب   احساس  بد  تر  و    دلهره  آور  تری   دارم .    نکند  قرار  است   شهاب سنگ  سقوط  کند   به   ما .      نکند   قرار  است  یک  هواپیما  سقوط   کند  و دقیق  اصابت  کند  به  ما !....    نکند   پسته ها  مسموم  باشند  و   عزیز دلم   را  بیمار  کنند ؟...    خب  نکند   تاریخ شکلات تلخ گذشته  باشد  و  سبب   مسمومیت   شود !       هر چه که  می توانستم   را  گمانه زنی  می‌کردم  .  به جز  مورد  اصلی  را . 

خب  صحبت  مختصر  کنم  دوستان .   شاید  شما  حتی  پیشاپیش   حدس  زده  باشید  ماجرا  چه  بوده ‌  .  البته  اکنون  که  بیش از سیزده  سال  و بلکه  بیشتر گذشته ،   و معما  چون  حل  شود   آسان  شود . 

ولی  نکته اصلی 

    این جاست  که    ربط  پیدا  می‌کند     زخم دشنه ی یار   با  مبحث    نجوای  روح  درون .  
 زیرا  به  لطف   ارتباطم  با     روح  درون  ،  و    نعمت   شنیدن  صدای  بیصدایش   بود  که  من  همان  شب     و  بی آنکه  بخواهم  و  یا  اصلا  به  آن  فکر  کرده  باشم  ،  تمام  ماجرا  مانند   تصاویری  از  پازل   برایم   توسط   نجوای  روح درون      اکران  شد  و  کنار  یکدیگر  نشست  و تصویری   کلی  و  باور  نکردنی  را  برایم   واضح  کرد ‌   . 
 راستش را  بگویم   ، آن لحظه   ،   آنقدر   از نظرم  محال  ممکن  بود  که  به   احساس  درونی ام  شک  کردم .  
  حتی   رسالت   روح  درونم   را   به  صلابه  کشیدم     ،  توهمت  زدم،  گفتمش   که   تو     از   دمیدن    جرعه ی  نور   توسط   تاری تعالی   ایزد منان    نیستی .   تو   دروغی ،  تو  تکه ای  از  خدا وندگار‌   بخشنده و مهربان  نیستی .  اگر  بودی  چنین   توهمت‌  ناروایی  به  بهار   نمیزدی.    تو   وحی   دروغین  میکنی  که  چه  شود ؟...  شایدم  شیطانی؟...   هر چه  هستی     دیگر  تو را  قبول  ندارم.    تمام   عمر  بر خلاف  عامه  مردم      ،   تو  را  شنیدم  ،  به  حرفت  گوش  کردم  ،   هر بار  هر جا   به  من  نجوا  دادی  و  از چه  خطر ها  که  آگاهم  کردی،   تو هرگز  دروِغ  نگفته ای تاکنون  ، ولی  خب  این‌بار  محال است ‌  .    
لحظه ای  اشک  چشمانم   حدقه  زد،   قرار بود   چهار صبح  حرکت کنم   تا  به  مینی بوس  آبی  رنگ   اقاشاپور  برسم  و  به رامسر   و سر  کلاس  درس  استاتیک   بروم   و  مجدد  بر سر ساختمان  و  کار  مصب  سقف  کنار  بروم  و  چند ماه  مثل همیشه   در  رامسر  بمانم .   ولی  خب  یکجای  کار  می لنگید. 
.
ایمان  داشتم  که  محال  است  احساس  درونی آم  به  من  دروِ غ  بگوید .     پس  پذیرفتم .   خب     از عالم  غیب  و  بی آنکه  کوچکترین  تجزیه  تحلیل  و  یا   نکته  سنجی  و  یا   تلاشی  کرده  باشم   به یکباره   تصویر   بهار   را  دیده  بودم  که  بیست  دقیقه  زودتر   از  معمول   از استاد  اجازه  می‌گیرد   تا  از  کلاس  خارج  شود  ، زیرا    پیامک  مرا  خوانده  بود  و فهمیده  بود  که  جلوی  درب  دانشگاه  منتظرش  هستم ،     او  با  کسی  دیگر   دوست  شده  بود .   نمی خواست    من  از  وجودش  آگاه  شوم  و یا   او   از   وجودم   آگاه  شود .   نمی دانم .  

هر چه  بود    او  به  من  خیانت  نکرده  بود ،  چون   او  نه  زن  عقدی  من  بود  و  نه  صیغه  ی  من .   بلکه   تنها   دوست و شریکی  بود  که  بیش از  شش  سال  و بلکه  کمی بیشتر یا کمتر    صبح تا شب مان  با هم  سر شده  بود  و شدیدا  عاشقش  بودم .‌      خب   او  به  خودش  خیانت  کرده  بود . 

چون   ....... 
  گذر  سالها   او را  آورد و  با چشمان  گریان  جلویم  نشاند   و او   زجه  می‌زد   و  از اینکه   بعد  از  من  ،   تا   آن  دوست  جدید   آگاه  شد  که   او  دوست   من  بوده  ، و اینکه  تنها  بخاطر  شباهت ظاهری  با  من،  با وی  دوست  شده ،  جلوی  تمام  هم کلاسی ها    زده  است  درب  گوش  او  .    و رهایش  کرده .   خب  او  می‌گفت  که   دوستانش  همه  تحقیرش  کرده اند   و  گفته  اند  که  همیشه  حسادت  می‌کردند و  غصه  آنرا می‌خوردند  که   با   من  دوست   بوده  و  اینکه  من  آنقدر زیاد  دوستش  داشتم .  او  حتی می‌گفت   تک تک   هم کلاسی  هایش     از  پسته  هایی که  سالها  برایش  می‌بردم   خبر  داشتند  و   حسودی شان  می‌شد ‌    .   او  اینها  را  زمانی  برایم  نقل  می‌کرد  که  ۱۳  سال  از  آن  دوران گذشته  بود ،  و  من  برای  خودم  کسی  شده  بودم   و    او   اما  حتی  تحصیلاتش  را  در آن  رشته   نتوانسته بود  تمام  کند ‌        
من  مجرد مانده  بودم   چون   بعد  او   زندگی  برایم   مفهومی  نداشت .    او تنها  و مجرد  مانده  بود  چون   با هرکس  که قصد  ازواج  داشت  و    تن پوش  سفید  عروس  بر تن  کرده  بود    به  یکباره   بی دلیل  تمام   قول و قرارهای  ازدواج  از جانب  داماد   بر هم  خورده  بود  و او  انگشت نمای  تمام آشنایان  شده  بود ‌   او  گربه  می‌کرد  و  درون  سالن  خانه ی آپارتمانی  ام  نشسته  بود  که  این  روزها   آنجا   تبدیل  به کارگاه  داستان نویسی   ام  شده  و دستگاه   آب سرد کن  قرار  دارد .  او  پایش  را مانند  دختر بچه های شیطان  و بازیگوش  بالای  شوفاژ   تکیه  داده   بود  و  با گریه  می‌گفت   که   اوایل   وقتی   هربار   در ازدواج  با  خواستگاران خود   ناموفق  می ماند   و  لحظه پایانی  قبل از برگزاری  مجلس  جشن    داماد  از   ازدواج  منصرف  می‌شد  ،   آنها   به  یکجای  ماجرا  شک  کرده  بودند .  زیرا  تکرار  چنین  اتفاقی  بیش از حد  غیر  عادی  است .    که  چنین  سبب  رسوایی شود  و هربار  مجلس  عروسی   کنسل  و   منتفی  و   داماد   نیز  متواری  شود ‌     . خب یکبارش‌ هم   زیاد  است  .  چه  برسد  به  چندین و چند  بار  و  تکرار  یک  سناریو. 
والا  من  که  نمی‌دانستم  او  از  چه  حرف  میزد،  تا همین حدی که  نوشتم  را  از جانب  او  شنیدم   و حتی  از او  سوال  نکردم  تا  مبادا  سبب  خجالت کشیدنش  شوم .  تا مبادا   سبب  کوچک شدنش   شوم.   او  گریه  میکرد و می‌گفت؛   **  خوردم ، غلط کردم .... 
ولی  من  او را  به  بزرگی و  وقار ش   می‌شناختم.   هیچ  خوش  نداشتم  که او  چنین  تحقیر  شود .   
پس  از سر   مهر و  شاید  معرفت  ،  برایش  طور  دیگری  ماجرا  را  وانمود  کردم    ،  و اینکه      اینگونه   تظاهر  کردم  که   خب   او   یک  انسان  بالغ  بوده  ،  و  دانشجو،   خودش  عقل  داشته   و احساس،   و خب  حق داشته   زندگیش را خودش  بسازد،  و انتخاب های مهم زندگی اش  را  با  سلیقه  خودش  انجام  دهد ‌   . اگر  آن  زمان   تصمیم  گرفته  که  با  دیگری   ازدواج  کند  ، خب   محترم  است،  و  من  نیز  هرگز   به او  اعتراضی  نکرده  بودم،  خب  البته  گریه و  خود خوری و  افسردگی  و    انزوا  ، و  حتی  بی تعارف  و  بی دروغ  و صادقانه  می‌گویم  ( اعتیاد)    و  انصراف  از  دانشگاه   بعد  از  رفتنش  و انتظار  به مدت  دو ترم  و نیم .      همه  و همه   سال‌های  سیاهی  را  بعدش  برایم   رقم  زد  که  نتیجه ی  آن  ،  بارها  اقدام  به  خودکشی  بود .    و    چه  غیر قابل  توضیح و  غیر قابل  ابراز  است     دردی  که  چشیدم .   نه آنکه  بگویید     خب   این شد  دلیل؟‌   این دختر  نشد،  دختر دیگه . 
کاملا با شما  موافقم.    ولی  درد و سقوط  من،   بخاطر  شکست عشقی  نبود،  لااقل  تمامش   این نبود.   بلکه  من  آن زمان  که  نیمه  شب  پس از  الهام شدن و  عیان  شدن  ماجرا  به لطف   نجوای  روح  درونم ،   تصمیمی  گرفته  بودم ،  من  تظاهر  کردم  که  طبق  برنامه   چهار  صبح  به  سمت  دانشگاه  راهی  شده ام.  
اما  نه.   من  همان  پسری  بودم   که  آنروز  عصر   کلاه  مشکی  لبه داری  به سرش  بود و   ته  کلاس     دروس  عمومی   و مختلط      کنج سوم  کلاس  در  دانشگاه  او   نشسته  بود  ، و  میدید  که    او  دست  در دست  با  کسی غیر  از  خودش  به  مهر   وارد  کلاس  شد ‌   .    خب  خدا را شکر  ، بخت  آن یکی  نیز  باز  شده  بود  گویا.    ولی  خب  پس  خربزه ای  که  من  خوردم   را   او  گردن  خواهد  گرفت ؟..      خب  پس  بهتر  است   برگه  های  آزمایش خون  بارداری   را  به  خواهرش  بدهم  تا  پاره کند و بریزد  دور   تا  مبادا   دو فردای  دگر    روزگارش  تلخ  شود  که  از  او   اتو   و   پاشنه ی آشیل  دارم   ،  .     خب  اهل  نامردی  نبوده  و نیستم .   پس  که  اینطور ‌   این‌بار  نیز   روح   درونم    راست  گفته  بود .  

خب  استاد  آمد و  گفت  که  در  کلاس  کلاه  را  از سر  بردارید .   و من  آنچنان   صورتم  خیس اشک  بود  که    یک  دستمال  جلوی صورتم  داشتم  که  خیس  ،   آنجا  دگر  جای  من  نیس.     
  بر خواستم   از کنارش  رد  شدم  و   او  نفهمید  که   آن غریبه     من  بودم .         
خب  او  نمی‌خواهد   که  نمی خواهد .  این  که  مشکل  نیست .  چه بسیار   دختر  خوب .  
قبول . 
من نیز  همین  را  گفتم .  نشان به این نشان  که    با آنکه  تنها  بخاطر شرط  مادرش  وارد  دانشگاه  شده  بودم  ، و تنها بخاطر  او  ایران  مانده  بودم   ، ولی  پس از  او  قید  دانشگاه را نزدم ،   دو ترم  و یک ترم  تابستان  ادامه   دادم  .‌   و هم کار و هم تحصیل .
ولی  سقوط  از  عرش  به فرش،   فوت  پدر،   تنها  ماندن ،     یتیم  شدن ،    دست رد به سينه ی  عمو   زدن،  و رد   مهاجرت ،    و قطع  ارتباط  با  تمامی  خانواده در  خارج  از  کشور ،   نداشتن  هیچ گونه  شماره تماس،  و یا آدرس  و نشانه   بر اثر   گم شدن  دفترچه  بزرگ  تلفن   منزل  پدری.  .    همه و همه  ،  پوتک  سنگینی  شد  که  بر  سرم  خورد .   
من   بریدم.    کم  آوردم.    ظاهر   را  حفظ  کردم .   خم به ابرو  نیاوردم     به  ظاهر.    ولی  در  باطن  شکستم .   شاید  بی صدا  .  ولی  هر چه  بود  شکستن  شکستن است ‌   .   کاش  سر خم  کرده  بودم  جلوی  باد  وحشی   تقدیر    ، بلکه  غرورم  میشکست،  اما   دلم   نه .   خب  من  دلم  شکست . از جبر  روزگار.  
من  هرگز  حاضر نشدم   دلیل  قطع رابطه  و جدایی  ام  از  بهار  را  به  کسی  بگویم،   و این  سبب شد  همگان  به غلط  تصور  کنند   که   من  از بس  به او  بی اعتنایی  کرده  ام   که  عاقبت     نیز   ولش  کردم  و  در حقش  نامردی .  
من  آنقدر  ابله  و شاید  احمق   بودم  ، که  حاضر  نشدم   حقیقت  را  بگویم،   نمی خواستم   تصویر  بهار   را  در ذهن  دیگران   تخریب  کنم .   برایش  احترام  قائل  بودم  ، حتی  زمانی  که    بی خبر و سرزده  بعد یکی دو سال تماس  گرفته بود  و  از من  می‌خواست   برایش   برگه ی  آزمایش  خون   تهیه  کنم  ، و  آمپول  ویتامین   کا.      
خب  بی تعارف  بگویم .    آنجا   بود  که  زمین و زمان  دور  سرم چرخید.      چون  بر خلاف  تصور   او ،   من  خودم   ختم  عالم  بودم ،   من  بچه ی  محله ی  ضرب  و بزرگ شده ی  رودخانه ی   زَر    بودم،   درون  بازارچه ی  چوبی    زرجوب   قد کشیده   بودم  ،    من پیش از  او  ،  همزمان   با  ۱۳  دختر  دوست بودم  و  خب هرگز   نگفتم  که  بخاطرش   با  تمامی  آنان  محترمانه  و مسالمت آمیز  کات  کرده  بودم  ،    چون خیال میکردم   انتخاب  تمام عمرم   فقط و فقط او  می تواند باشد .  خب  درست هم تصور  کرده  بودم.     انتخابم  او  بود .  ولی  ظاهرا  انتخاب  درستی  نبود.       من  هرگز  نگذاشته بودم  که  بداند   من  در کمال   ادب و ظاهر   موجه  و مثبت  و  آبرومندی  که  دارم ،  فردی   مار  خورده   و  افعی  شده  ای  هستم .  او  بنده ی خدا   از  پوست  تخم مرغ  در آمده  بود و آفتاب و مهتاب  ندیده . 
در نوجوانی   وقتی قصد داشتم  به  پدرم  اثبات کنم  که  او  دختری  بی سیاست  و  صادق و مهربان  و  باخانواده  است  ،    او  را  سر کار گذاشته  بودم  و  از شیطنت     به او  گفته بودم  که  یک  ماست  در آمده    از کارخانه   ماست  پگاه ،  که  رنگش  سیاه  است.    
او  گفته  بود ؛ 
          جیگر طلا    مگه  ماست  هم  سیاه میشه؟ 
_  آره ،  آخه  داخلش  عصاره ی پوست  بادمجان   بعنوان  طعم دهنده  اضافه  شده   و  دلیل  رنگ  سیاهش  شده .  

او  نیز   باور  کرده  بود و  به بغالی  محل  رفته  بود  و  اصرار  داشت که  فقط   کارخانه  پگاه  باشد  .  چون  جیگر طلایش  گفته .  

خب  با توجه  به  اینکه  من  تا روز  آخر  ،  همیشه  احترامش   را  داشتم  و  حفظ  کردم   و  خب        دست درازی که  هیچ ، حتی   زبان درازی  هم  نکرده  بودم   ، و  بی نهایت  برایش  ارج و احترام و اعتبار  قائل  بودم     ،  چه شده  که  به فاصله کوتاهی پس از  جدایی  از   من ،   به  آمپول  ویتامین   کا    نیاز دارد ‌ ؟...‌ 
من  بهتر  از  هرکسی  می‌دانستم  که  کجا  می‌شود  چنین  آمپولی  تهیه  کرد   ولی  خب ،  ولی  مورد  مصرفی اش  را  هم  می‌دانستم.    و باورش  برایم  محال  بود ‌   .   


خب  من  با خودم  لج  کردم ،  چند سالی  راه  خودمو   کج  کردم  و   انگار   دنبال  راه  حل  واسه    نگه  داشتن   چرخش  زمین،   و  پیاده  شدم   ازش  می گشتم ‌   .  
خب  دروغ چرا،     دلم  نمی خواست   زندگی کنم ‌   .  
چون  به خیالم   تحمل  اون  همه  سال  سختی  و مشقت  و تلاش  و  جنگیدن  برای  رسیدن  به هدفی  پاک،    نباید   ختم  به  این  لجنزار   می‌شد.      خب  من  تازه  می‌فهمیدم  که  نباید     واسه  قول و قرار   یه  شخص  مثل  بهار   اعتبار   و  احترام  قائل  بشم .   و ای کاش  با  عمویم  رفته  بودم .  خب  من  در ایران  ماندم  و  خب   تنهای  تنها ‌  .     بی کس .   یکه  و تنها . 

 برای  کسی  درد دل  نمیکردم .   و  مطالعه و مطالعه  و شب گریه های  بی‌صدا.   

آن پسری  که   آنچنان  مصمم و  کوشا  و  پویا  بود  ،  چه شد؟  چرا  آن  جریان   پر شور و نشاط   و   جاری ،  یکباره   راکت  و مرداب  شد ‌.
خب  من  بعد از کودکی   تنها  یک  هدف  داشتم    یک  برنامه  برای  زندگی ام.   آن  هم    زمانی   بود  که  در  ۱۳  سالکی  چشمانم   به  چشمان  درشت  بهار  دوخته  شد .‌  خب  آنها  ساکن  گلسار‌  بودند  و او  هر صبح  با  خواهر  کوجک ترش  و  برادر  بزرگتر ش    از  کنارم   رد  می‌شد   و  نگاهمان  به  هم  گره  می‌خورد..‌     بهار  قدی  بلند  داشت  و  چشمانی   عسلی ‌   .  لهجه ی  یزدی   داشت  و    پدرش نیز  یک   روحانی  با نفوذ   بود .   
مادرش  نیز  یک  خانم  بی نهایت  بی نهایت  محترم  و  بالا منش   و ناظم  بالفطره   بود ‌  .  فقط  نمی‌دانم  چرا  وقتی  بهار پس از  دوازه  یا ۱۳  سال  به  نزد  من  آمده  بود  و    از  سالهای  دوری  و  زجرهایی‌  که  کشیده  بود  نقل  می‌کرد    ،  اینگونه  گفت  پیرامون   منش و مرام و مسلک  و عقاید و  افکار و  شخصيت  مادر  تحصیل کرده  اش  که ؛ 


مامان  پاش رو کرده  بود  توی  یه  کفش  که  چرا  هرچی  خواستگار  میاد   برام      یهو  بی دلیل  پشیمان  میشن.   یکیش که  قرار  بود  منو  ببره  آمریکا   که  تو  زرد از   آب  در آومد ،     یکیش  که  ال  بود،   یکیش  که   بل    بود ،  یکیش که  جیمیل  بود .‌  خلاصه  با توجه  به  تمام این  تفاسیر  و   حر ف های   عره،   عوره،   و  شمسی  کوره،       من  روی  دست  بابا  ننه ام   مونده  بودم  و  همش   بد  می آوردم     ،  و    مامان   یک به  یک ،  یک به یک ،  کوچه به کوچه،  محله به محله ،  تک  تک   شهرها  و شهرستان های اطراف  یزد   رو     سراغ   هرچی   رمال  ، دعانویس،   فالگیر،  و جادوگر   رفت .‌  چون   اصرار  داشت  که  لابد   شهروز  تو  رو  جادو  کرده  و  بختت  بسته  شده .   ولی......‌
  ولی  چی؟ 
ولی  یه چند  سالی گذشت و  فهمیدیم  همه شون‌  کلاه بردار  بودن   و  در حقیقت   این   آه   تو  بوده   که   دامن گیر  من  شده .  البته خودم  میدونستم  و  همیشه   به  داداش  اکبر  می‌گفتم   ،   می‌گفتم  که    نباید  با  شهروز  اون  کار  رو  می‌کردم   ،  لابد  آهه   اون   منو  گرفته  .    ....‌ 

خب  پس  این  نیز  شد  مرام  مسلک   مادر  فولاد زره،       با تحصیلات   عالیه ،   و  بک  کوله  بار  سابقه ی  فرهنگی   در   شهر  یزد   و  اردکان  ،    دنبال  راه  حل  در    وادی   جنبل  و جادو   میگرده .     

خب  والا  چی  بگم .  هر چی  بگم  ،  کم  گفتم .   

فقط  خوشحالم  که  بعد از  سه سال  مسیر  لجبازی  با  خودم  و  مسیر  کج و  سیاه  ،  به  رگ  غیرتم   بر  خورد ،  تک و تنها   ایستادم  روی  جفت  پاهام .      و   از نو  شروع  کردم  و  به دانشگاه  برگشتم  و  واحد های  پاس  کرده  ام  رو  انتقال  دادم    و   بعد  واسه  کارشناسی،  و  بعد  ارشد   در  شیراز  .  و.....
خلاصه   اونقدری  موفق  بودم  که  بهار  بعد  ۱۳  سال  خودش  دست   از  پا   دراز  تر   برگرده  پیش  من .    
خب  اون  پیشنهاد  ازدواج  داد  .  و  من  تصورم  این  بود که  بخاطر  کار در  منابع انسانی  استانداری  و    همشهری  بودن  و آشنا  بودن  استاندار    آقای   اردلان  زارع    که  اهل  شاهرود  هستند،       می‌بایست  در غیاب  خانواده  ام   ، از  او  بخواهم   تا  لطف  کنند  و  پا پیش  بگذراند  برای  خواستگاری ‌ .   
  ولی  بعد   توسط  همکاران  بالا  و  مخابرات  ،  آگاه  شدم  که  آنها   کاملا  کاملا  ‌کاملا   در   حال  نقش  ایفا  کردن  هستند .    حتی  می‌گویند   که   استاندار   رو ولش  کن،   خودت   بیا   و  سر کوچه  کنار  سطل آشغال   با  بابا  صحبت   کن .‌ 
خب  چه  شوکه  کننده  بود  برام  وقتی   مکالمات  شون  رو  شنیدم  که    خیال  می‌کردند      من  هنوز  همان  پسر  شکست خورده  ی  سال‌های  سیاه  تنهایی  و  انزوا   و  افسردگی  هستم.      و قصد  داشتند  تا  ببینند  که  آیا  اقا  اکبر شان  که  از سر حسادت  و  سو تفاهم    تصوری  قدیمی  و  نادرست  از  ماجرا  داشته   ،   تا چه  حد  راست  می‌گوید  و چقدر غلط . 

خب  زمانی  که   او   متراژ  خانه  ام  را  سر انگشتی  جمع و تفریق  می‌کرد  و     تصمیم  می‌گرفت  که  خب  این  خونه  رو  میفروشیم،   او یکی  رو  میفروشبم،   میریم  جلوی خونه  ما  یه خونه  میخریم،   بعد   جای  ماشین  عروس   ، کالسکه  سفید  با دو تا  اسب  تک شاخ    و  ........ 
.دو   زاری  ام  افتاد .‌    از  طرفی  نیز   از  برکت  روابط  بالا ،   با  دوستانی  که   اشراف کامل  بر  همگان  دارند ،   تصویر  روز  جشن   نامزدی   بهار  با  تن پوش  شیک مجلسی   سرخ      قرمز    و   غیبت    اقا  داماد   در  عکس  ها   را  کاشف  بعمل  آوردم.   

خب  من   حاضر   نیستم     با  خراب  کردن   زندگی  دیگران      زندگی   برای  خودم  بسازم.  

مبارکش  باشه،  اگر    قصد  و  قول و قراری  داره      باید  پایبند   بهش  بمونه ‌  . 

خب هرگز  هیچ  کدوم  از  تعداد  بالای  حقایقی  که  می‌دانستم  که  نگفتم      رو    آگاه  نشدند .    
حتی  منو  بیش از حد    بی خبر  و   دست پایین  گرفته  بودند   ،    مثلا  برای  برادرش  که  سالها  پیش  سرباز  بوده  و من  کد  مرکز آموزشی اش  رو  میدونم     تقاضا  معافیت  می‌کردند  .  ‌
خب  چی  بگم .  والا  الان میخواهید  بگید  چه ربطی  داره ‌

درسته   چه ربطی داره . 

من  مگه  نظام   وظیفه ام؟...    تو  پسر   رهبر  هم  باشی   ملزم  به  رعایت  قوانین  هستی ‌   .   
انتظار  داشتن   از سر   بی خردی و    جهل  بالاشون‌   که  من  بگم   ، آره  چون  چهار تا  دوست و همکار  دارم   که  سرشون به تنشون  می ارزه   ، پس    الان  واسه  اکبر شما     معافیت  میگیرم.   
  کد یکان  آموزشی  اکبر  جلوی چشمام  بود توی مانیتور   ولی  خواستم    اونطوری  پیش  بره  ماجرا   که   اونا  خیال  کنند   باهوش  هستند  و     ماجرا   رو  ختم به خیر کنم . 
هرکز  به  روشون  نیاوردم   که   تک تک  دروغ هاشون   رو   آگاهم.      کار  بجایی  رسید  که  اونا   جای  این‌که   موقعیت   و  جایگاه  منو   درک  کنند   ،   تا   براشون   فابل  فهم   باشه   که  چرا  بعد  از  جدایی   این چنین  تفاوت  سطح  پیدا  کرده ایم    من  و  فرزندشون ،  تصمیم گرفتن    اگر  نتونستن  بچه شون  رو  سر و سامان  و شوهر  بدهند    و یا  موفقیتی  کسب  کنند    پس    بهتره   منو   بکشن  پایین .        خب  البته  منم   چند تا  راز قدیمی   رو   به مادرش  اطلاع   دادم .  نه اینکه  بخوام  انتقام  بگیرم.  بلکه  خب    خسته  شده  بودم .  باید   می‌گفتم   تا  بلکه   دلیل   انصراف   دامادها   و  خواستگار های  دخترش   رو  در  جایی  درست  جستجو   کنه .   و  دنبال   خربزه  و  باغبون   بگرده  .    نه  دنبال   رمال و  جادو گر .   

خب   ظاهرا  که   اون  فقط   من  بودم   که   خربزه  نخورده     پای  لرزش  می نشستم   و  یه  نوجوان  پشت کنکوری    اون  قدر  مرام و مسلک  و  غیرت  داشتم  که  تنهایی  جور   هر دو نفرمون  رو  بکشم   و   جریمه  بشم،  شلاق  بخورم  و  هرگز  به زبان  نیارم .     بدبختی   این  بود  که  دو سال بعد از  ماجرا   تازه   حکم   اومد   برام .   و چون  اسم   بهار  رو    از قصد و سر   زرنگی  و  تجربه    چیز دیگری   داده  بودم  و   آدرس  رو  هم  اشتباه  ،  هیچ  حکمی  واسه  بچه  اش  صادر  نشه،    و  من  وقتی  ناچار  به تحمل   شلاق  شدم  که  بهار  رهام  کرده  بود .   اون  هم  به چه  جرمی   شلاق   خوردم؟    چون در  ۱۷  سالگی   پشت کنکور،   یک  کتاب  کمک  آموزشی  نمونه  سوالات  کنکور  تجربی  رو  در  خیابان  و  حین  عبور  از  کنارش ،   بهش  داده  بودم  ‌  نه حتی  سلامی  گفته  بودم    نه  باهاش  قدم  زده  بودم   و  نه  هیچی .   
فقط  چون  کتاب  درسی  از دست  من  به  دست  اون  رفت   ، و مامور  کلانتری  ۱۱   یزد  ما رو  دید ،    ما    رو گرفتن   و  بردند .   
خب  توی  سرزمینی  موندم  که  بخاطر چنین  جرایمی     حکم  کفالت  صادر  میکنند،  فیش حقوقی میگیرن   و   دو تا  یک میلیون   هشتصد   جریمه  نقدی   و  بعدش   بعد دو سال  تازه  معلوم  میشه   اون  مبالغ   به  جیب   خودشون  رفته    چون  حکم   تازه  صادر  میشه   .  و  شلاق  واسه  خاطر  چنین  جرم و جنایت بزرگی.    
خب  هرکی  خربزه  میخوره   پای  لرزش  می‌شینه.   
من  نشستم   ولی  وقتی  خربزه ای  نخورده  بودم.  بلکه فقط  یک کتاب این دست اون دست شده  بود ‌  .   ماموری  که  ما رو  گرفت    بلد  نبود   اسم  ما  رو  از روی  کتاب  بخونه    چون  انگلیسی  نوشته  شده  بود ‌  .   بعد  با  لهجه خاصی  که  زیبا  و غیر  بومی   بود     به  مافوق  خودش  گفت؛ 

  من  میرم   نهار. 
مافوق  .گفت :   نخیر،   تو الان  ده  دقیقه  ست    شیفت کاری  ات  شروع  شده  ،   کی  گفته  بری  نهار؟
مأمور  منو بهار   رو  نشون  داد و گفت ؛ .
اینا   خب  اینا   رو  برات  حین  ارتکاب  جرم  دستگیر کردم و  آوردم  ، به خیال اینکه   بزاری  برم  نهار.   

خب  به  شرافتم قسم   که  حتی  سلام  هم  به  هم  نگفته  بودیم.  و  فقط  حین عبور از کنار  هم ، بشکل   بدون توقف  و مکث،   کتاب رو این دست به اون دست داده  بودیم.   
.
همین و بس.  

خب  حالا  گذشت   رفت .‌ .
منم  آخرش   به  پیشنهاد  اون  برای  ازدواج   جواب  رد  دادم. 

البته   با  این  جمله  محترمانه؛ 
  افتخاری  بود  که  چنین  پیشنهادی  به من دادید،   ما  توجه  به اینکه   بی نهایت  عاشقتان  هستم   جوابم   با  عرض  معذرت    منفی  هست .       
_  چرا؟ 
  قصد  ادامه تحصیل  دارم.   میخوام  دکترا  خودم  رو بگیرم.   


خب   حالا  یک پرسش  ،     

  از  قدیم  گفته   بودن   که  اگر    کسی  رو  دوست   داری   ،   جلدش کن ،  یا  اینکه   امضایی  بزن روش،  یا  یه  نشانی     ، نمادی ،  بزار  تا  نتونه   بره،   
خب  سراغ  دارم   با  توجه   به  اینکه   طرف   می دونسته   به  درد  کس دیگه  ای  نمی خوره     چنان   شتابزده  و  مشتاق     در جهت  عکس   حرکت  کرده   که    ادمو   یاد   بوشفک.‌   میندازه.    

خب  آخه   نازنین  ،   لگد  به  بخت  خودت  زدی  ،  زندگی  دیگران  را  تباه  کردی،   هنوز  نفهمیدی  چرا   یکباره   دامادها   پشیمان  میشن ‌.....

خیال  به  اینکه    من   الان  میام  ژست  معصومانه  میگیرم  که   آره،     آهه  سوزناک  من   دامنگیرت شده .؟...‌ 
نه   بلامیسر،    نه  فدات  بشم،      نقل  این  حرفا  نیست ‌  .
  نجابت    رو  با  صحنه  سازی    و جراحی   که  سهل  است،   با  ثروت و کوه  طلا   هم  نمیشه   برگردوند.       و  چه  حیف  که  با  پای  خودت   رفتی ،  چنان  مشتاقانه  رفتی  که  صدای  خاطراتمون هم  نکرد بیدارت .  
   وقتی  هم  اومدی  که   واسه  دیگری   بودی ‌   .   اون قدر  معرفت داشتم که  میزبان  خوبی  باشم  و  بلکه  امانتدار  خوبی  باشم   و   دلیل  رفتار  رسمی  من  بعد  از  ۱۳  سال  این  بود .  و بس .     چون  جای  خالی  حلقه ات  در  انگشتت  خودنمایی می‌کرد ‌    .   واتس آپ  شما   هک  بود.   تک  تک  پیام هات  پیرامون   نقشه و روش و حیله  ات      خنجری  بر   تصویر  ماهت  در  باورم   بود .          اگر  الان  هم  دارم  مینویسم  اینارو     واسه  این  هست  که  مطمئنم   محال ممکنه   بخوای   این  متن  را  ببینی  .     اگر هم  دیدی   ،  چه  بهتر .   چون  خودت  خوب  متوجه  خواهی  شد  که  تمام  آدرس و اسامی و شهرها  و   شغل ها و  مختصات ها و چهره ها   ساختگی  بوده  و   در واقع  حقیقت  ندارند.     

نه  اینکه  ماجرا  دروغ  باشه   ،  نه   خب     مثلا  شاید  جای  شهر    اردکان     ،   نطنز   بوده  باشه،  جای  یزد     هم   شاهرود ‌    . جای اکبر    ، اصغر  باشه و الی آخر . 

وگرنه   در  این  وضع   ابتلا  به   کووید‌ ۱۹  و اومیکرون‌   شدید     کسی   رمق نداره     واسه    چنین  متن  بلندی   انرژی   بزاره .   

 

         اگر  زمانی   کوتاهی و  یا  اشتباهی  از  من  سر  زد،   نیاز  به  هلال  کردن نیست،   ترجیح  می‌دم    اون دنیا  موقع  حساب کتاب       کفه ی  ترازو     اشتباهات  من   خالی  نمونه ‌   . چون   نمی خوام   خجالت زده  بشی   ،  یک  سمت  ترازو     اعمال  تو   میشه   اورست   و قله  دماوند        ، طرف  دیگر   هم    خب  من     تلاش هایی  کردم   ،  ولی  نمی دونم   قد  سنگ  عقیق کبود      بشه  یا  بلکه  حتی بیشتر  .   ولی هرچی هست   توی  دل  جا شدنی  بود،  و  قابل  تحمل،   نه اینکه   اورست  بدی‌ها   رو   توی  دل  کسی   بکاری   و  بری ‌    .   

 

       بداهه   و   از سر    آزردگی   و   محض  تسکین  حرفهایی  که هرگز  گفته نشد .     امیدوارم  هرگز  خونده  نشه .      لااقل  باور  نشه ‌   چون  دنیا  جای  زیباییه.     نباید  خیره  به تاریکی ها  موند.   اگر   از  بد  ماجرا  گفته شد،  هزاران برابر   زیبایی هم  بود  که  نشد  تا بشه  شریک  کرد   با  دیگران.        پس   از  عشق  نترسید .  و     زیاد  به  لرزش   بعد از خوردن  خربزه    تمرکز   نکنید،  چون همونطور که خواندیو، گاهی  حتی  اگر  بخواهید  پاش  بایستید،   و گردن  بگیرید،   ولی  خودشون  قبول  نمیکنن .    خب  باغبون  اگه  باغ بون   بود  ،  عمری   توی     جادو و جنبل  دنبال   کلید  حل مشکل  نبود .   بلکه  یه   آزمایش  ساده  کافی  بود ‌    .       از  ما  گفتن   بود .   

 

           Paris   2021    17blook      hiypodo hospital             blog.fr